حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۰
صورتمو به طرف مهناز کردم و گفتم: من باید از اینجا برم.
با تعجب گفت: بري؟ کجا می خواي بري؟ جایی رو داري که می خواي بري؟
سري تکون دادم و گفتم: نه.برم شهر خودمون بهتر از اینه که اینجا باشم.
- فکر کردي بري اونجا، همشهریات به استقبالت میان؟
با گریه گفتم: مهناز من خسته شدم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم.
-می گی من چیکار کنم؟روز اول که اومدي قانون اینجا رو بهت گفتیم.نگفتیم اگه پاتو گذاشتی اینجا دیگه بیرون رفتنی در کار نیست؟
- خواهش می کنم مهناز.یه کاري بکن از اینجا برم.
-نمی شه.زبیده و منوچهر همه جا آدم دارن.پات برسه به ترمینال ویلچر نشینت می کنن.
***
روزها و هفته ها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت می گذشتن.
نزدیک یک ماه و نیم پیش بچه ها بودم.دوبار دیگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم و گفتم جام خوبه.اما بهش دروغ گفته بودم.
هیچ پرنده اي از تو قفس بودن خوشحال نیست.فقط نمی خواستم براي بچه ها درد سر درست کنم.می خواستم خودم فرار کنم.شهریور ماه تموم شد و جاش و به مهرماه داد.با شروع فصل پاییز،فصل جدیدي از زندگی من ورق خورد.
***
صبح بلند شدم و مثل روزاي قبل،یواشکی وضو گرفتم و نمازمو خوندم.خوبی زبیده و منوچهر این بود که صبح زود بیدار نمی شدن.همیشه بعد از نماز می خوابیدم و بچه ها ساعت هشت یا نه صدام می زدن.اما امروز خوابم نبرد.بلند شدم و رفتم سمت در هال.دست گیرشو فشار دادم.قفل بود هیچ راه فراري وجود نداشت.برگشتم تو اتاق آروم آروم گریه کردم.با صداي گریه م تک تکشون بیدار شدن.
مهسا با تعجب گفت: چته آنی؟ چرا گریه می کنی؟
با گریه گفتم: می خوام برم.
نگار که کنارم بود،بلند شد و سرمو گذاشت رو سینش و گفت:گریه نکن.روزاي اوله بعدش عادت می کنی.
یسنا: آنی باور کن اگه بذاریم تو بري براي ما دردسر می شه.
همین جوري که رو سینه نگار گریه می کردم،مهناز گفت:باور کن اگه می شد حتما فراریت می دادیم.
لیلا بلند شد و گفت:بذار برم یه دود بگیرم،می برمش بیرون یه دور بزنه حالش میزون میشه.نگار بریم.
خودشو نگار رفتن بیرون.من موندم و بقیه.هر کی با یه حرفی می خواست آرومم کنه اما من آروم بشو نبودم.دلم براي شهرم و نسترن و حتی نوید تنگ شده بود.
می خواستم برم.نمی خواستم زندونی اینا باشم.بعد از خوردن صبحونه رفتیم تو اتاق که یهو مهناز یه بشکن زد و گفت:
- فهمیدم آیناز چیکار کنی!
با خوشحالی نگاش کردم. بعد انگار از حرف خودش پشیمون شده باشه گفت:
-نه ... فکر نکنم عملی بشه... خطر ناکه. ارزش ریسک کردن نداره.
#پارت_۱۲۰
صورتمو به طرف مهناز کردم و گفتم: من باید از اینجا برم.
با تعجب گفت: بري؟ کجا می خواي بري؟ جایی رو داري که می خواي بري؟
سري تکون دادم و گفتم: نه.برم شهر خودمون بهتر از اینه که اینجا باشم.
- فکر کردي بري اونجا، همشهریات به استقبالت میان؟
با گریه گفتم: مهناز من خسته شدم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم.
-می گی من چیکار کنم؟روز اول که اومدي قانون اینجا رو بهت گفتیم.نگفتیم اگه پاتو گذاشتی اینجا دیگه بیرون رفتنی در کار نیست؟
- خواهش می کنم مهناز.یه کاري بکن از اینجا برم.
-نمی شه.زبیده و منوچهر همه جا آدم دارن.پات برسه به ترمینال ویلچر نشینت می کنن.
***
روزها و هفته ها بدون توجه به من پشت سر هم با سرعت می گذشتن.
نزدیک یک ماه و نیم پیش بچه ها بودم.دوبار دیگه هم به کمک بچه ها به نسترن زنگ زدم و گفتم جام خوبه.اما بهش دروغ گفته بودم.
هیچ پرنده اي از تو قفس بودن خوشحال نیست.فقط نمی خواستم براي بچه ها درد سر درست کنم.می خواستم خودم فرار کنم.شهریور ماه تموم شد و جاش و به مهرماه داد.با شروع فصل پاییز،فصل جدیدي از زندگی من ورق خورد.
***
صبح بلند شدم و مثل روزاي قبل،یواشکی وضو گرفتم و نمازمو خوندم.خوبی زبیده و منوچهر این بود که صبح زود بیدار نمی شدن.همیشه بعد از نماز می خوابیدم و بچه ها ساعت هشت یا نه صدام می زدن.اما امروز خوابم نبرد.بلند شدم و رفتم سمت در هال.دست گیرشو فشار دادم.قفل بود هیچ راه فراري وجود نداشت.برگشتم تو اتاق آروم آروم گریه کردم.با صداي گریه م تک تکشون بیدار شدن.
مهسا با تعجب گفت: چته آنی؟ چرا گریه می کنی؟
با گریه گفتم: می خوام برم.
نگار که کنارم بود،بلند شد و سرمو گذاشت رو سینش و گفت:گریه نکن.روزاي اوله بعدش عادت می کنی.
یسنا: آنی باور کن اگه بذاریم تو بري براي ما دردسر می شه.
همین جوري که رو سینه نگار گریه می کردم،مهناز گفت:باور کن اگه می شد حتما فراریت می دادیم.
لیلا بلند شد و گفت:بذار برم یه دود بگیرم،می برمش بیرون یه دور بزنه حالش میزون میشه.نگار بریم.
خودشو نگار رفتن بیرون.من موندم و بقیه.هر کی با یه حرفی می خواست آرومم کنه اما من آروم بشو نبودم.دلم براي شهرم و نسترن و حتی نوید تنگ شده بود.
می خواستم برم.نمی خواستم زندونی اینا باشم.بعد از خوردن صبحونه رفتیم تو اتاق که یهو مهناز یه بشکن زد و گفت:
- فهمیدم آیناز چیکار کنی!
با خوشحالی نگاش کردم. بعد انگار از حرف خودش پشیمون شده باشه گفت:
-نه ... فکر نکنم عملی بشه... خطر ناکه. ارزش ریسک کردن نداره.
۳.۹k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.