عشق درسایه سلطنت پارت 106
دستایی رو حس میکردم که مچ دستم رو گرفته بود و داشت نبضم رو میگرفت...
اروم و بی جون کمی چشمام رو باز کردم دکتر بالا سرم بود...
جسیکا با ذوق گفت
جسیکا: واای خدا.. چشماش رو بازکرد مری... عزیزم... خوبی؟
نگاهم رو سمتش کشیدم که خواست جلو بیاد ولی تهیونگ
مقتدرانه دستش رو جلوش گرفت...
اینجا کجاست؟ چی شده؟ تو اتاق خودم نبودم روز بود...
دوست نداشتم به تهیونگ نگاه کنم... نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم یه جور درد و بی حالی تو همه بدنم حس میکردم
اروم چشمام رو بستم... اینجوری بهتر بود...
خیلی گرمم بود.. بدنم گرگرفتگی خاصی داشت...
خیلی تشنه ام بود و چشمام تار میدید...
مرد مسنی که دکتر بود و قبلا هم دیده بودمش چشمام رو به زور باز کرد ...
با حس بد نور قوی افتاب اخمام رو تو هم کشیدم و سعی
کردم سرم رو به سمت مخالف کج کنم..
تهیونگ: چی شد دکتر؟
دکتر : تب خیلی شدیدی داره سرورم با آب خنک و پارچه
نمدار تبش رو پایین بیارن. منم دارویی میدم که با هر وعده غذایی بدن بخوره..
تهیونگ مشکوک گفت
تهیونگ:علتش چیه؟ ممکنه.. ممكنه مسومش
کرده باشن و تو غذا یا نوشیدنیش چیزی ریخته باشن؟
هه سم رو تو توی جونم ریختی پادشاه دکتر از کنارم بلند شد و رفت کنار تهیونگ و گفت
دکتر : بعضی علایم و بیماری ها فقط برای دردهای جسمی نیستن.. تب یکی از اوناست سرورم. گاهی دردهای روحی باعث تب میشن... البته گاهی... فعلا چیزی مشخص نیست...
اگه حالم خوب بود میپریدم یه ماچ دکتره رو میکردم.. دمت گرم... دکتر با شعور با معلومات...نچ نچ چقدر بیشعور شدم... تب دارم حالیم نیست چی میگم...
اروم نگاه پر دردم رو روی تهیونگ اوردم که خیره نگام میکرد
نمیتونستم از نگاههایی که بوی نگرانی داشت بگذرم جسيكا سريع جلو اومد و رو تخت نشست...
حالا متوجه شدم تو یه اتاق مجلل و شیکم و یه لحاف قشنگ روم کشیده شده... یه اتاق سلطنتی بود...
دکتر رفت بیرون و شنیدم به خدمتکار درباره پایین آوردن تبم با آب گفت...
جسیکا با بغض دستم رو توی دستش گرفت و گفت
جسیکا: الهی فدات بشم. چی به سرت اومده؟
ژاکلین و یه خدمتکار دیگه با گریه وارد شدن هر دو گریه میکردن ...ظرف آبی تو دست داشتن با دستمال..
دستمال رو خیس کردن و روی پیشونیم گذاشتن
تهیونگ: همه چند لحظه ای بیرون باشن..
از صدای مقتدرانه اش ژاکلین و خدمتکار سریع رفتن بیرون و
جسیکا بی میل تعظیمی کرد و خارج شد...
به روبروم خیره بودم..
جلو اومد و روبروم. کنار پاهام روی تخت نشست و گفت
تهیونگ: چی شده؟
هیچی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم خودش رو کمی جلو کشید و بهم نزدیک شد و با خشم گفت
تهیونگ: دارم با تو حرف میزنم..!
اروم و بی جون کمی چشمام رو باز کردم دکتر بالا سرم بود...
جسیکا با ذوق گفت
جسیکا: واای خدا.. چشماش رو بازکرد مری... عزیزم... خوبی؟
نگاهم رو سمتش کشیدم که خواست جلو بیاد ولی تهیونگ
مقتدرانه دستش رو جلوش گرفت...
اینجا کجاست؟ چی شده؟ تو اتاق خودم نبودم روز بود...
دوست نداشتم به تهیونگ نگاه کنم... نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم یه جور درد و بی حالی تو همه بدنم حس میکردم
اروم چشمام رو بستم... اینجوری بهتر بود...
خیلی گرمم بود.. بدنم گرگرفتگی خاصی داشت...
خیلی تشنه ام بود و چشمام تار میدید...
مرد مسنی که دکتر بود و قبلا هم دیده بودمش چشمام رو به زور باز کرد ...
با حس بد نور قوی افتاب اخمام رو تو هم کشیدم و سعی
کردم سرم رو به سمت مخالف کج کنم..
تهیونگ: چی شد دکتر؟
دکتر : تب خیلی شدیدی داره سرورم با آب خنک و پارچه
نمدار تبش رو پایین بیارن. منم دارویی میدم که با هر وعده غذایی بدن بخوره..
تهیونگ مشکوک گفت
تهیونگ:علتش چیه؟ ممکنه.. ممكنه مسومش
کرده باشن و تو غذا یا نوشیدنیش چیزی ریخته باشن؟
هه سم رو تو توی جونم ریختی پادشاه دکتر از کنارم بلند شد و رفت کنار تهیونگ و گفت
دکتر : بعضی علایم و بیماری ها فقط برای دردهای جسمی نیستن.. تب یکی از اوناست سرورم. گاهی دردهای روحی باعث تب میشن... البته گاهی... فعلا چیزی مشخص نیست...
اگه حالم خوب بود میپریدم یه ماچ دکتره رو میکردم.. دمت گرم... دکتر با شعور با معلومات...نچ نچ چقدر بیشعور شدم... تب دارم حالیم نیست چی میگم...
اروم نگاه پر دردم رو روی تهیونگ اوردم که خیره نگام میکرد
نمیتونستم از نگاههایی که بوی نگرانی داشت بگذرم جسيكا سريع جلو اومد و رو تخت نشست...
حالا متوجه شدم تو یه اتاق مجلل و شیکم و یه لحاف قشنگ روم کشیده شده... یه اتاق سلطنتی بود...
دکتر رفت بیرون و شنیدم به خدمتکار درباره پایین آوردن تبم با آب گفت...
جسیکا با بغض دستم رو توی دستش گرفت و گفت
جسیکا: الهی فدات بشم. چی به سرت اومده؟
ژاکلین و یه خدمتکار دیگه با گریه وارد شدن هر دو گریه میکردن ...ظرف آبی تو دست داشتن با دستمال..
دستمال رو خیس کردن و روی پیشونیم گذاشتن
تهیونگ: همه چند لحظه ای بیرون باشن..
از صدای مقتدرانه اش ژاکلین و خدمتکار سریع رفتن بیرون و
جسیکا بی میل تعظیمی کرد و خارج شد...
به روبروم خیره بودم..
جلو اومد و روبروم. کنار پاهام روی تخت نشست و گفت
تهیونگ: چی شده؟
هیچی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم خودش رو کمی جلو کشید و بهم نزدیک شد و با خشم گفت
تهیونگ: دارم با تو حرف میزنم..!
۳.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.