پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۵۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با تکون هایی که به شونه ام وارد شد چشمم رو باز کردم.

با دیدن آدمی که رو به رومه جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم.

اونم خندید و گفت:
_دیوونه..

_دستمو براش باز کردمو گفتم:
_نخام آسیب دیده فقط بیا جلو تر من دستمو بندازم دور گردنت.

اومد جلو تر و طوری که کمرم درد نگیره بغلش کردم و گفتم!د
_وای دلم خیلی برات تنگ شده بود..

دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_چه بلایی اوردی سر خودت؟

لبخند زدم و گفتم:
_احساس سوختن به تماشا نمی شود .. سوختم تا عشق منو نسوزونه.. وای..

چشمای خوش رنگش که چیزی بین سبز و زرد و دورش هم یه کم قهوه ای بود غم به خودش گرفت و گفت:
_آخه اینطوری؟سر منم خورد عشق.. ببین چیکار کردی با خودت!

لبخند تلخی زدم و گفتم:
_کی به تو خبر داد.

_زنگ زدم بهت گوشیت خاموش بود..چند روزم آف بودی..دیگه به مامانت زنگ زدم گفت چیشده .

_دلم برات تنگ شده بود بخدا..شرمنده اگعداین اواخرچقدر بی مرامی کردم.. همه ی اتفاقای بد برام تو یه زمان رخ داد.

اشکی که از چشمش درومده بود رو پاک کرد و گفت:
_پس رفیق برای چیه ؟ مگه من مرده ام که تو بریزی تو خودت و من بعد از این همه روز بفهمم چی شده!

_آره ولی انقدر حالم بد بود که نمی دونستم برا کی کدوم غممو بگم و با گفتنش نمی دونستم حالم بهتر می شه یا نه!

دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
_حالا من اینجام..همون رل همیشگیت که قبل اینکه رل بزنیم همیشه رل همدیگه بودیم..یادته ؟


مگه می شد یادم بره شبایی رو که با درد سد می کردم رو برام میشد همدرد و سنگ صبور غم هام...نگه می تونستم فراموش کنم وقتایی که قهر می کردم هر کار می کرد تا آشتی کنم و ناراحت نمونم؟
آخه چطوری فراموش می کردم اولین نگاهشو و طرز آشنا شدن و صمیمی شدنمونو؟

_مگه می تونم فراموش کنم؟اسم خودمو فرستادم واسه خودم که شماره ات بیوفته واسم .. یادته؟

خندید و گفت:
_آره .. بهت نمی خورد انقدر زرنگ باشی..

خندیدم و گفتم:
_آره دیگه تورت کردم.

اونم مثل همیشه خیلی دلبر خندید و گفت:
_نه نه من مخ اتو زدم!

_دعوا نداره که..آره بابا تو مخ منو زدی!

_کلک..

موهاشو نسبت به دفعه ی قبلی تغییر داده بود. یکم کوتاه ترشون کرده بود و ابروهاشم تمیز کرده بود.


_خوشگل تر شدی پریماه ..

لبخند قشنگی زد و گفت:
_باع؟

_والا .. جدی می گم!

_خدا کنه ..
_چیکار کردی با امید؟
_خوبیم فعلا که داریم می جنگیم باهم که به هم برسیم..

_با خانواده هاتون باز در جریان گذاشتید که می خواید باهم ازدواج کنید ؟

_نه والا ..اون نمی ترسه ولی من می ترسم..واقعا جرئت اینکه جلو بابام وایستم رو ندارم.

_دیگه بالاخره باید جنگید..این همه سال باهم بودید..دیگه نزدیک ده ساله..بقول معروف باهم دیگه بزرگ شدید..حیفه که برا هم تلاش نکنید..
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۱۵۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:_ افسوسشو د...

#پارت_۱۵۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:آروم دراز ک...

#پارت_۱۵۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:لبخندی زد و...

#پارت_۱۵۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:جوری که لبم...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط