بی رحم
#بی_رحم
part 44
ویو جیمین
انگاری هیون اوک هنوز نتونسته بود اون شخص رو پیدا کنه
افف... نباید برای اون کار هه یونگ رو میفرستادم
حالا باید این این بار های قلابی رو چیکار میکردم اتفاقات امروز بدجور کلافم کرده بود
هنوز سعی در خنثی کردن اعصبانیتم داشتم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
ساعت ۵ بعد از طهر بود و من هنوز درگیر پیدا کردن اون عوصی بودم
اما هنوز نتونسته بودم پیداش کنم
حتی مشخصات زیادی هم ازش ندارم و این کارم رو سخت تر میکرد
وقتی دیدم کارم فایده ای نداره بی خیال شدم
از اتاق کارم بیرون اومدم و به سمت سالن رفتم یوری دیگه تا الا باید میومد
عجیبه امروز دیر کرده
به یکی از خدمتکارا گفتم که برام کمی قهوه درست کنه و خودم سرگرم گوشی شدم
هنوز نتونسته بودم چیز زیادی از دیشب به یاد بیارم ...با چرخیدن کلید توی در نگاهم رو از گوشی گرفتم و به او شخص دادم
انگاری یوری بود اما چرا امروز انقدر دیر کرده بود گوشی رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم و بعدم به سمت یوری قدم برداشتم
انگاری هنوز از حضور من با خبر نشده بود
چند قدم بیشتر بهش نزدیک شدم که سرش رو به سمتم بر گردوند با دیدن من انگاری تو شک رفت اما خیلی زود سلام کوتاهی داد و با قدمای بی جونی به سمت اتاق رفت
یعنی چی شده که انقدر بی حاله
بهتر بود زیاد خودم رو در گیر یوری نکنم پس پشت بهش کردم و به سمت اشپز خونه رفتم و قهوم رو برداشتم رو کاناپه نشستم و خودمو سرگرم گوشی کردم
اما مگه میتونستم اونو از ذهنم بیرون گنم
با اینکه مشغول پرسه زدن توی گوشی بودم اما فکرم پیش یوری بود
اون حرکت چند دقیقه پیشش بدجور اذیتم میکرد اون ادمی نبود که سر یه موضوع کوچیک همچین حالی پیدا کنه
حتما توی شرکت براش یه اتفاقی افتاده
یا نکنه دیشب که مست بودم حرفی بهش زدم که ناراحت شده
افف
این وصعیت اذیتم میکرد و ذهنم به هیچ جا بند نبود هیچ چیز رو دلیل این حالش نمیدیدم
انتطار داشتم بعد از عوص کردن لباسش بیاد پایین اما هنوز خبری ازش نبور حدود چهل دقیقه ای میشد که توی اتاق بود
لیوان خالی قهوم رو روی میز گذاشتم
و به سمت اتاق رفتم
به محض رسیدن به اتاق در رو باز کردم
با وارد شدم به اتاق با یوری مواجه شدم که روی تخت نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود
چند قدم بیشتر بهش نزدیک شدم
که متوحه ی چشمای پف کردش شدم یعنی سر چی انقدر گریه کرده که چشماش پف کرده
اینکه یه همچین دختر زود رنج و احساساتی بود کلافه شدم اخه چی میتونه یه ادمو انقدر ناراحت کنه که این بلا رو سر خودش بیاره
یه قدم دیگه به سمتش برداشتم و روی تخت کنارش نشستم
اون که تازه با بالا و پایین شدن تخت متوجه ی حصورم شده بود
نگاهی بهم انداخت انگار از اینکه من اینجا بودم ترسیده بود با همون ترسی که میشد از چشماش خوند گفت : تو اینجا چیکار میکنی ..کی اومدی توی اتاق که متوجه ات نشدم
بی توجه به سوالی که پرسید دستم رو بین موهاش بردم و همونطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم : چه اتفاقی افتاده که انقدر اشفته ای مین یوری
همونطور که توی به چشمام نگاه میکرد و از حرکتن تعجیب کرده بود با لکنت گفت : چیزی نشده که از چی حرف...
کمی از موهاشو پشت گوشش دادم و حرفش رو قطع کردم و گفتم : نمیخواد دروغ بگی خوب تو رو میشناسم معلومه گریه کردی حتی هنوز کمی چشمات قرمزه و به غیر از اون چشمات پف کرده
باز میخوای بگی چیزی نشده
نگاهش رو ازم گرفت و به رو به رو خیره شد و گفت : ....
part 44
ویو جیمین
انگاری هیون اوک هنوز نتونسته بود اون شخص رو پیدا کنه
افف... نباید برای اون کار هه یونگ رو میفرستادم
حالا باید این این بار های قلابی رو چیکار میکردم اتفاقات امروز بدجور کلافم کرده بود
هنوز سعی در خنثی کردن اعصبانیتم داشتم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
ساعت ۵ بعد از طهر بود و من هنوز درگیر پیدا کردن اون عوصی بودم
اما هنوز نتونسته بودم پیداش کنم
حتی مشخصات زیادی هم ازش ندارم و این کارم رو سخت تر میکرد
وقتی دیدم کارم فایده ای نداره بی خیال شدم
از اتاق کارم بیرون اومدم و به سمت سالن رفتم یوری دیگه تا الا باید میومد
عجیبه امروز دیر کرده
به یکی از خدمتکارا گفتم که برام کمی قهوه درست کنه و خودم سرگرم گوشی شدم
هنوز نتونسته بودم چیز زیادی از دیشب به یاد بیارم ...با چرخیدن کلید توی در نگاهم رو از گوشی گرفتم و به او شخص دادم
انگاری یوری بود اما چرا امروز انقدر دیر کرده بود گوشی رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم و بعدم به سمت یوری قدم برداشتم
انگاری هنوز از حضور من با خبر نشده بود
چند قدم بیشتر بهش نزدیک شدم که سرش رو به سمتم بر گردوند با دیدن من انگاری تو شک رفت اما خیلی زود سلام کوتاهی داد و با قدمای بی جونی به سمت اتاق رفت
یعنی چی شده که انقدر بی حاله
بهتر بود زیاد خودم رو در گیر یوری نکنم پس پشت بهش کردم و به سمت اشپز خونه رفتم و قهوم رو برداشتم رو کاناپه نشستم و خودمو سرگرم گوشی کردم
اما مگه میتونستم اونو از ذهنم بیرون گنم
با اینکه مشغول پرسه زدن توی گوشی بودم اما فکرم پیش یوری بود
اون حرکت چند دقیقه پیشش بدجور اذیتم میکرد اون ادمی نبود که سر یه موضوع کوچیک همچین حالی پیدا کنه
حتما توی شرکت براش یه اتفاقی افتاده
یا نکنه دیشب که مست بودم حرفی بهش زدم که ناراحت شده
افف
این وصعیت اذیتم میکرد و ذهنم به هیچ جا بند نبود هیچ چیز رو دلیل این حالش نمیدیدم
انتطار داشتم بعد از عوص کردن لباسش بیاد پایین اما هنوز خبری ازش نبور حدود چهل دقیقه ای میشد که توی اتاق بود
لیوان خالی قهوم رو روی میز گذاشتم
و به سمت اتاق رفتم
به محض رسیدن به اتاق در رو باز کردم
با وارد شدم به اتاق با یوری مواجه شدم که روی تخت نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود
چند قدم بیشتر بهش نزدیک شدم
که متوحه ی چشمای پف کردش شدم یعنی سر چی انقدر گریه کرده که چشماش پف کرده
اینکه یه همچین دختر زود رنج و احساساتی بود کلافه شدم اخه چی میتونه یه ادمو انقدر ناراحت کنه که این بلا رو سر خودش بیاره
یه قدم دیگه به سمتش برداشتم و روی تخت کنارش نشستم
اون که تازه با بالا و پایین شدن تخت متوجه ی حصورم شده بود
نگاهی بهم انداخت انگار از اینکه من اینجا بودم ترسیده بود با همون ترسی که میشد از چشماش خوند گفت : تو اینجا چیکار میکنی ..کی اومدی توی اتاق که متوجه ات نشدم
بی توجه به سوالی که پرسید دستم رو بین موهاش بردم و همونطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم : چه اتفاقی افتاده که انقدر اشفته ای مین یوری
همونطور که توی به چشمام نگاه میکرد و از حرکتن تعجیب کرده بود با لکنت گفت : چیزی نشده که از چی حرف...
کمی از موهاشو پشت گوشش دادم و حرفش رو قطع کردم و گفتم : نمیخواد دروغ بگی خوب تو رو میشناسم معلومه گریه کردی حتی هنوز کمی چشمات قرمزه و به غیر از اون چشمات پف کرده
باز میخوای بگی چیزی نشده
نگاهش رو ازم گرفت و به رو به رو خیره شد و گفت : ....
۹.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.