بی رحم
#بی_رحم
part 43
ویو یوری
توی اتاقم مشغول برسی کار های شرکت بودم که در زده شد و منشی توی چهار چوب در ظاهر شد نگاه کوتاهی بهش انداختم و باز مشغول برگه ها شدم و همونطور که داشتم برگه ها رو چک میکردم گفتم : اتفاقی افتاده
_نه فقط اقای پارک میخوان شما رو ببین
از اینکه باز جیمین اومده بود شرکت کلافه شدم معلوم نیست باز چی از جونم میخواد
رو به منشی کردم و گفتم : بهش بگو بیاد تو
منشی با این جملم باشه ای زیر لب گفت و از اتاق خارج شد
چند دقیقه ای از خروج منشی گذشته بود که در دوباره در باز شد با فکر به اینکه باز جیمینه نگاهم رو به اون شخص دادم اما بر خلاف انتطارم اون پدر جیمین پارک اهنجونگ بود
یه لحظه ترس بدی به سراغم اومد.... درست بود من از اون میترسیدم از اینکه باز عزیزی رو ازم دور کنه
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم
با ترسی که از صدام معلوم بود گفتم : اقای پارک اتفاقی افتاده که تا اینجا اومدین
با این حرفم پزخنده ای زد
از حرکتی که زد تعجب کردم
چند قدم بهم نزدیک تر شد و روی صندلی که رو به روی میزم بود نشست
و بعد با نگاهی که هیچ چیز نمیشد از توش خوند بهم چشم دوخت و گفت : یه جوری میپرسی اتفاقی افتاده انگار نمیدونی قصد من از اومدن به اینجا چیه
خودتم خوب میدونی برای چی اومدم اینجا
مین یوری فکر نکن که الا عروس خانواده ی پارک شدی همه چیز تمومه من قبلا هم بهت گفتم باز هم میگم اگر خطایی ازت سر بزنه و باز به پسرم اسیبی بزنی اینبار دیگه نه تو رو زنده میزارم نه پدر و مادرتو
_اما من ...
صداش رو بالا تر برد و گفت : اما تو چی چطور تونستی چند سال پیش اونطوری پسرم رو نابود کنی و باز پیشش برگردی طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده
چطور به خودت اجازه دادی که با اون ازدواج کنی هان
تو فقط یک هرزه ای همین و بس
پس به خودت اجازه نده که با ورودت به خانواده ی پارک اسم خانواده ی ما رو هم بد نام کنی
دلم میخواست گریه کنم و فریاد بزنم از تحقیر شدن توست این پدر و پسر خسته شده بودم انگاری خودم خواسته بودم این ازدواج سر بگیره
سعی کردم ناراحتیم رو از شنیدن حرفاش پنهون کنم اما هنوز اون بغص لعنتی گلوم رو چنگ میزد با همون بغض تو گلوم رو بهش کردم و گفتم : طوری حرف میزنی انگار من خودم خواستم از پسرت جدا شم
و در ضمن اون تو بودی که پسرتو نابود کرد نه من
چطور تونستی همه چیز رو به این زودی فراموش کنی
یادت نمیاد پنج سال پیش چطور منو با هر چیزی تحدید کردی حتی با جون پدر و مادرمم تحدیدم کردی که از پسرت جدا شم
بعد الا به من میگی که پسرتو نابود کردم
با یاد اوری گذشته چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد اما باز با صدای اروم تری ادامه دادم :البته شاید منم توی نابودی پسرت نقش داشتم اره من نباید گوش به حرف شیطانی مثل تو میدادم شیطانی که قصد داشت پسرشم به کسی مثل خودش تبدیل کنه و فکر کنم موفق شد
پس دیگه از چی ناراحتی هان از چی دل خوری
نکنه از این میترسی که باز با ورودم به زندگی پسرت اون شیطانی که ازش ساختی رو نابود کنم
یا بهش بگم پدرش در حقش چه بدی هایی کرده هان بخاطر همیناست که میترسی باز به پامو تو زندگی پسرت بزارم
_ساکت شو
تو فقط یه هرزه ای یه دیوونه ی به تمام معنا
بهت قول میدم هر چه زود تر همین ارامشی که الا داری رو هم ازت بگیرم
نابودت میکنم مین یوری
همه چیز رو ازت میرم کاری میکنم ارزوی مرگ کنی
با تموم کردن جملش از اتاق خارج شد و در رو محکم بهم کوبید
با خروجش از اتاق پاهام سست شد
خسته شده بودم از این همه تحقیر و خواری اون بغص هنوز اذیتم میکرد قطرات اشک یکی یکی از چشمام سرازیر میشدن
part 43
ویو یوری
توی اتاقم مشغول برسی کار های شرکت بودم که در زده شد و منشی توی چهار چوب در ظاهر شد نگاه کوتاهی بهش انداختم و باز مشغول برگه ها شدم و همونطور که داشتم برگه ها رو چک میکردم گفتم : اتفاقی افتاده
_نه فقط اقای پارک میخوان شما رو ببین
از اینکه باز جیمین اومده بود شرکت کلافه شدم معلوم نیست باز چی از جونم میخواد
رو به منشی کردم و گفتم : بهش بگو بیاد تو
منشی با این جملم باشه ای زیر لب گفت و از اتاق خارج شد
چند دقیقه ای از خروج منشی گذشته بود که در دوباره در باز شد با فکر به اینکه باز جیمینه نگاهم رو به اون شخص دادم اما بر خلاف انتطارم اون پدر جیمین پارک اهنجونگ بود
یه لحظه ترس بدی به سراغم اومد.... درست بود من از اون میترسیدم از اینکه باز عزیزی رو ازم دور کنه
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم
با ترسی که از صدام معلوم بود گفتم : اقای پارک اتفاقی افتاده که تا اینجا اومدین
با این حرفم پزخنده ای زد
از حرکتی که زد تعجب کردم
چند قدم بهم نزدیک تر شد و روی صندلی که رو به روی میزم بود نشست
و بعد با نگاهی که هیچ چیز نمیشد از توش خوند بهم چشم دوخت و گفت : یه جوری میپرسی اتفاقی افتاده انگار نمیدونی قصد من از اومدن به اینجا چیه
خودتم خوب میدونی برای چی اومدم اینجا
مین یوری فکر نکن که الا عروس خانواده ی پارک شدی همه چیز تمومه من قبلا هم بهت گفتم باز هم میگم اگر خطایی ازت سر بزنه و باز به پسرم اسیبی بزنی اینبار دیگه نه تو رو زنده میزارم نه پدر و مادرتو
_اما من ...
صداش رو بالا تر برد و گفت : اما تو چی چطور تونستی چند سال پیش اونطوری پسرم رو نابود کنی و باز پیشش برگردی طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده
چطور به خودت اجازه دادی که با اون ازدواج کنی هان
تو فقط یک هرزه ای همین و بس
پس به خودت اجازه نده که با ورودت به خانواده ی پارک اسم خانواده ی ما رو هم بد نام کنی
دلم میخواست گریه کنم و فریاد بزنم از تحقیر شدن توست این پدر و پسر خسته شده بودم انگاری خودم خواسته بودم این ازدواج سر بگیره
سعی کردم ناراحتیم رو از شنیدن حرفاش پنهون کنم اما هنوز اون بغص لعنتی گلوم رو چنگ میزد با همون بغض تو گلوم رو بهش کردم و گفتم : طوری حرف میزنی انگار من خودم خواستم از پسرت جدا شم
و در ضمن اون تو بودی که پسرتو نابود کرد نه من
چطور تونستی همه چیز رو به این زودی فراموش کنی
یادت نمیاد پنج سال پیش چطور منو با هر چیزی تحدید کردی حتی با جون پدر و مادرمم تحدیدم کردی که از پسرت جدا شم
بعد الا به من میگی که پسرتو نابود کردم
با یاد اوری گذشته چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد اما باز با صدای اروم تری ادامه دادم :البته شاید منم توی نابودی پسرت نقش داشتم اره من نباید گوش به حرف شیطانی مثل تو میدادم شیطانی که قصد داشت پسرشم به کسی مثل خودش تبدیل کنه و فکر کنم موفق شد
پس دیگه از چی ناراحتی هان از چی دل خوری
نکنه از این میترسی که باز با ورودم به زندگی پسرت اون شیطانی که ازش ساختی رو نابود کنم
یا بهش بگم پدرش در حقش چه بدی هایی کرده هان بخاطر همیناست که میترسی باز به پامو تو زندگی پسرت بزارم
_ساکت شو
تو فقط یه هرزه ای یه دیوونه ی به تمام معنا
بهت قول میدم هر چه زود تر همین ارامشی که الا داری رو هم ازت بگیرم
نابودت میکنم مین یوری
همه چیز رو ازت میرم کاری میکنم ارزوی مرگ کنی
با تموم کردن جملش از اتاق خارج شد و در رو محکم بهم کوبید
با خروجش از اتاق پاهام سست شد
خسته شده بودم از این همه تحقیر و خواری اون بغص هنوز اذیتم میکرد قطرات اشک یکی یکی از چشمام سرازیر میشدن
۷.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.