کاش به دنیا نمیومدم
پارت 30
دنبالش رفتم سانی داشت با یه لبخند شیطانی نگام میکرد که براش چشم غوره رفتم.
پشت سر تهیونگ رفتم به گوشه کور مدرسه که یونگی هم اونجا بود
-خب چیکارم داشتی
+چرا نگفته بودی کویین برادرته
کلا تهیونگ فرق کرده بود اصن اون لبخند چند دقیقه پیش و نداشت قیافش سرد و اخلاقش جدی بود
-تو از کجا فهمیدی ؟؟
یهو یه لحظه از گذشته اومد جلو چشم......
درسته من چند وقت پیش به یونگی گفتم ولی اینم بهش گفتم که به کسی نگه باورم نمیشد اون گفته باشه می خواستم با حالت عصبانی سر یونگی داد بزنم که چرا گفت که دیدم یونگی با حالت تعجب یه نگا به تهیونگ و یه نگا به من کرد بعد برگشت سمت تهیونگ و گفت
*تو از کجا میدونی
+به به به مث اینکه برادر خودمم این موضوع رو میدونست و به من نگفته
*خب من قول داده بودم به کسی نگم
+آهاااان اون وقت به کی قول داده بود
یونگی با نیم رخ نگام کرد و گفت من گشنمه شما خودتون مشکلتونو حل کنید بعدشم رفت 😐😐😐😐(حداقل خوبه خوابش نمیومد🤣🤣🤣)
با یه حالت که ترس تو چشام بود به تهیونگ نگا کردم دقیقا نمیدونستم چرا میترسم تهیونگ که سمت راستم وایستاده بود دست به سینه شد و چرخید .
الان دقیقا رو به روم بود
+میشه توضیح بدی اینجا چخبره
-دقیقا در مورد چی توضیح بدم
+در مورد همین مسئله که چرا باید به یونگی همچین چیزی بگی
-خب چرا نگم من فقط بهش اعتماد کردم اون تنها کسی بود که رازمو بهش گفتم اگه به کسی نمیگفتم قطعا منفجر میشدم
تن صداشو یکم برد بالا و جدی تر گفت
+تو با گفتن این مسئله به اون گذشتشو یاد آوری کردی دیگه در حدی شده که چند روزه کمتر با من حرف میزنه کمتر غذا می خوره و بیشتر در باره گذشتش سوال میپرسه
سرمو انداختم پایین و گفتم
-ببخشید من فقط فک کردم میتونم به شما دوتا اعتماد کنم
دقیقا نمیدونم چرا اونکارو کردم انگار دست خودم نبود انگار تسخیر شده بودم ولی خب این اوضاع رو تغییر داد
ادامه دارد.....
بچه ها تا چند دقیقه دیگه اون یکی پارتم میزارم
دنبالش رفتم سانی داشت با یه لبخند شیطانی نگام میکرد که براش چشم غوره رفتم.
پشت سر تهیونگ رفتم به گوشه کور مدرسه که یونگی هم اونجا بود
-خب چیکارم داشتی
+چرا نگفته بودی کویین برادرته
کلا تهیونگ فرق کرده بود اصن اون لبخند چند دقیقه پیش و نداشت قیافش سرد و اخلاقش جدی بود
-تو از کجا فهمیدی ؟؟
یهو یه لحظه از گذشته اومد جلو چشم......
درسته من چند وقت پیش به یونگی گفتم ولی اینم بهش گفتم که به کسی نگه باورم نمیشد اون گفته باشه می خواستم با حالت عصبانی سر یونگی داد بزنم که چرا گفت که دیدم یونگی با حالت تعجب یه نگا به تهیونگ و یه نگا به من کرد بعد برگشت سمت تهیونگ و گفت
*تو از کجا میدونی
+به به به مث اینکه برادر خودمم این موضوع رو میدونست و به من نگفته
*خب من قول داده بودم به کسی نگم
+آهاااان اون وقت به کی قول داده بود
یونگی با نیم رخ نگام کرد و گفت من گشنمه شما خودتون مشکلتونو حل کنید بعدشم رفت 😐😐😐😐(حداقل خوبه خوابش نمیومد🤣🤣🤣)
با یه حالت که ترس تو چشام بود به تهیونگ نگا کردم دقیقا نمیدونستم چرا میترسم تهیونگ که سمت راستم وایستاده بود دست به سینه شد و چرخید .
الان دقیقا رو به روم بود
+میشه توضیح بدی اینجا چخبره
-دقیقا در مورد چی توضیح بدم
+در مورد همین مسئله که چرا باید به یونگی همچین چیزی بگی
-خب چرا نگم من فقط بهش اعتماد کردم اون تنها کسی بود که رازمو بهش گفتم اگه به کسی نمیگفتم قطعا منفجر میشدم
تن صداشو یکم برد بالا و جدی تر گفت
+تو با گفتن این مسئله به اون گذشتشو یاد آوری کردی دیگه در حدی شده که چند روزه کمتر با من حرف میزنه کمتر غذا می خوره و بیشتر در باره گذشتش سوال میپرسه
سرمو انداختم پایین و گفتم
-ببخشید من فقط فک کردم میتونم به شما دوتا اعتماد کنم
دقیقا نمیدونم چرا اونکارو کردم انگار دست خودم نبود انگار تسخیر شده بودم ولی خب این اوضاع رو تغییر داد
ادامه دارد.....
بچه ها تا چند دقیقه دیگه اون یکی پارتم میزارم
۶.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.