پارت۲۸ دلبربلا
#پارت۲۸ #دلبربلا
اصلا عذاب وجدان نداشتم چون مطمئن بودم میتونم بابا رو راضی کنم
بچه ها داشتن دارت بازی میکردن منم گرفتم خوابیدم
یکی داشت تکونم میداد
داد زدمو گفتم
ـ به حضرت عباس بلند بشم زندتون نمیزارم
ـ بله توئه بزغاله رو هممون میشناسیم پاشو تن لشتو جمع کن بابات اومده
تا اسم بابا اومد نشستم سر جام
حالا سه مین صبر کنین تا مغزم همه چیو بالا بیاره ویندوزش پایینه باید برم عوضش کنم
از جام پریدمو رفتم سمت در که دوتا دستام از پشت کشیده شد
ـ چتونه وحشیا بزارین برم دیگه
کشوندنم بردن جلوی آیینه قدی گوشه اتاق
ـ یا ابرفز این منم؟ چه عنم
سریع موهامو شونه کشیدمو بافتم و انداختم روی شونم
دستمال مرطوبم رو برداشتم و ریملامو پاک کردم
به بالشم نگاه کردم به فنا رفته بود
پریدم صورتمو شستم
شرتکمو بایه جین و تاپمو با یه هودی عوض کردم
یه شال هم انداختم روی سرم
به هر حال سه چهار تا از کارکنای اینجا مرد بودن
دویدمو رفتم سمت اتاق مدیر
بدبخت شدیم ای خدا فکر اینجاشو نکرده بودم
اگه بابا بهش گفته باشه چی؟
در زدمو وارد شدم
بابا نشسته بود روی صندلی رو به روی میز و مدیر خوابگاه هم نمیدونم کجا بود
رفتم سمتشو بغلش کردم
بعد سلامو احوال پرسی دیدم اقای مدیر تصمیم نداره بیاد بابارو کشون کشون بردم سمت اتاقمون
بچه ها هم با بابا احوال پرسی کردن و نشستن
بابا ازمون خواست دوباره کامل براش تعریف کنم چی شده
ـ یه دختره ای تو خوابگاه بود که از قیافشم معلوم بود دختر خوبی نیس دیشب داداشش با عربده بردش بعدشم ما رفتیم اتاقشون و از هم اتاقیاش زندگی نامشو در آوردیم مثل اینکه دختره فراری بوده میگفتن چند باری هم تو کیفش مواد پیدا کردن و چند بار دیگه این این اتفاق افتاده ولی بچه ها از ترس اینکه مامان بابا هاشون نزارن دیگه درس بخونن بهشون چیزی ازین قضیه نمیگن تازه از ما هم خواستن بهتون چیزی ازین ماجرا نگیم ولی نشد
ـ خوب کردین که گفتین وسیله هاتونو جمع کنین برمیگردیم
هر سه اعتراض کردیم
ـ عه عمرا
گفتم
ـ بابا ما میتونستیم بهتون نگیم ولی گفتیم تا بهمون بی اعتماد نشین بعدشم ما این همه درس نخوندیم که الان بیخیالش بشیم من یکی که عمرا اگه برگردم
بچه ها هم گفتن
ـ ما هم همینطور
ـ منکه نگفتم ول کنین گفتم بیاین اونجا ادامه بدین
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
اصلا عذاب وجدان نداشتم چون مطمئن بودم میتونم بابا رو راضی کنم
بچه ها داشتن دارت بازی میکردن منم گرفتم خوابیدم
یکی داشت تکونم میداد
داد زدمو گفتم
ـ به حضرت عباس بلند بشم زندتون نمیزارم
ـ بله توئه بزغاله رو هممون میشناسیم پاشو تن لشتو جمع کن بابات اومده
تا اسم بابا اومد نشستم سر جام
حالا سه مین صبر کنین تا مغزم همه چیو بالا بیاره ویندوزش پایینه باید برم عوضش کنم
از جام پریدمو رفتم سمت در که دوتا دستام از پشت کشیده شد
ـ چتونه وحشیا بزارین برم دیگه
کشوندنم بردن جلوی آیینه قدی گوشه اتاق
ـ یا ابرفز این منم؟ چه عنم
سریع موهامو شونه کشیدمو بافتم و انداختم روی شونم
دستمال مرطوبم رو برداشتم و ریملامو پاک کردم
به بالشم نگاه کردم به فنا رفته بود
پریدم صورتمو شستم
شرتکمو بایه جین و تاپمو با یه هودی عوض کردم
یه شال هم انداختم روی سرم
به هر حال سه چهار تا از کارکنای اینجا مرد بودن
دویدمو رفتم سمت اتاق مدیر
بدبخت شدیم ای خدا فکر اینجاشو نکرده بودم
اگه بابا بهش گفته باشه چی؟
در زدمو وارد شدم
بابا نشسته بود روی صندلی رو به روی میز و مدیر خوابگاه هم نمیدونم کجا بود
رفتم سمتشو بغلش کردم
بعد سلامو احوال پرسی دیدم اقای مدیر تصمیم نداره بیاد بابارو کشون کشون بردم سمت اتاقمون
بچه ها هم با بابا احوال پرسی کردن و نشستن
بابا ازمون خواست دوباره کامل براش تعریف کنم چی شده
ـ یه دختره ای تو خوابگاه بود که از قیافشم معلوم بود دختر خوبی نیس دیشب داداشش با عربده بردش بعدشم ما رفتیم اتاقشون و از هم اتاقیاش زندگی نامشو در آوردیم مثل اینکه دختره فراری بوده میگفتن چند باری هم تو کیفش مواد پیدا کردن و چند بار دیگه این این اتفاق افتاده ولی بچه ها از ترس اینکه مامان بابا هاشون نزارن دیگه درس بخونن بهشون چیزی ازین قضیه نمیگن تازه از ما هم خواستن بهتون چیزی ازین ماجرا نگیم ولی نشد
ـ خوب کردین که گفتین وسیله هاتونو جمع کنین برمیگردیم
هر سه اعتراض کردیم
ـ عه عمرا
گفتم
ـ بابا ما میتونستیم بهتون نگیم ولی گفتیم تا بهمون بی اعتماد نشین بعدشم ما این همه درس نخوندیم که الان بیخیالش بشیم من یکی که عمرا اگه برگردم
بچه ها هم گفتن
ـ ما هم همینطور
ـ منکه نگفتم ول کنین گفتم بیاین اونجا ادامه بدین
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
۸۶.۰k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.