پارت۲۷ دلبربلا
#پارت۲۷ #دلبربلا
شب شام و بیرون خوردیمو خسته و کوفتهبا کاشانه بازگشتیم
بعد از مدت ها نقشه ای پیدا کردم و با بچه ها هم هماهنگ کردم
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم ساعت ده شده بود
ما راس نه خوابگاه بودیم
زنگیدم به مامانم و شروع کردم به زر زدن
با دستم اشاره کردم و بچه ها هم نقشه رو شروع کردن
دنیا با لگد کوبید به در که خودم با اینکه خبر داشتم یه متر پریدم هوا
بعدم دوتاشون با هم جیغ کشیدن
منم گوشیو پرت کردم رو تخت و شروع کردم به جیغ کشیدن
سونیا صداشو کلفت کردو گفت
ًـ کجاست کجا قایمش کردین دختره کثافتو
بعد دوباره شروع کردیم به جیغ کشیدن
خدا رو شکر اتاق عایق صدا بود
خوابگاهش ازین الکیا نبود واقعا به همه چیز مجهز بود
داشتیم هممون میترکیدیم از خنده
تماسو قطع کردم و همگی پخش زمین شدیم
مامان هفت بار زنگ زده بود و من جواب ندادم
همونطور که انتظار داشتیم
مامان به مامان بچه ها هم خبر داده بود چون اونا هم میگفتن چند بار ماماناشون زنگیدن
میدونم
ته بیشعوریه که مامانتو نگران کنی
ولی خب چی کار کنیم مجببببوریم
برای بار نهم مامان زنگ زد و من با تاخیر جواب دادم
نفس نفس میزدم تا فکر کنه دوییدم
ـ الو مانیا چی شد دختر هممون داریم سکته میکنیم
ـ سلام هی...هیچی نشده
ـ دروغ نگو به من بگو چی شده چرا نفس نفس میزنی
ـ مامان قول بده نگران نشی خب...ام چیزه چیجوری بگم ینی یکی از بچه های اینجا فراریه داداششم فهمیده بود اینجاس اومده بود ببرتش از تو جیب دختره هم دو کیلو شیشه پیدا کردن
همه مدتی که من داشتم زر میزدم
بچه ها دراز کشیده بودن میخندیدن
منم نزدیک بود
بخندم همه چی لوبره ولی خودمو کنترل کردم و دوتا لنگامو کوبیدم به پهلو بچه ها
اونا هم لال شدن
انگار باور کردن چون مامان جیغ کشیدو گفت
ـ چییی؟؟ مانیا راست میگی؟؟ همین فردا بابا میاد دنبالتون برمیگردین اونجا امن نیس
و زارت گوشیو قطع کرد
نا باور به صفحه گوشی خیره شدم
همگی پنچر ازین که نقشمون جواب نداده تصمیم گرفتیم بابا که اومد راستشو بگیم
بدبخت شدیم بچه ها تاصبح نقشمو میکوبیدن تو سرم و فحشم میدادن
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
شب شام و بیرون خوردیمو خسته و کوفتهبا کاشانه بازگشتیم
بعد از مدت ها نقشه ای پیدا کردم و با بچه ها هم هماهنگ کردم
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم ساعت ده شده بود
ما راس نه خوابگاه بودیم
زنگیدم به مامانم و شروع کردم به زر زدن
با دستم اشاره کردم و بچه ها هم نقشه رو شروع کردن
دنیا با لگد کوبید به در که خودم با اینکه خبر داشتم یه متر پریدم هوا
بعدم دوتاشون با هم جیغ کشیدن
منم گوشیو پرت کردم رو تخت و شروع کردم به جیغ کشیدن
سونیا صداشو کلفت کردو گفت
ًـ کجاست کجا قایمش کردین دختره کثافتو
بعد دوباره شروع کردیم به جیغ کشیدن
خدا رو شکر اتاق عایق صدا بود
خوابگاهش ازین الکیا نبود واقعا به همه چیز مجهز بود
داشتیم هممون میترکیدیم از خنده
تماسو قطع کردم و همگی پخش زمین شدیم
مامان هفت بار زنگ زده بود و من جواب ندادم
همونطور که انتظار داشتیم
مامان به مامان بچه ها هم خبر داده بود چون اونا هم میگفتن چند بار ماماناشون زنگیدن
میدونم
ته بیشعوریه که مامانتو نگران کنی
ولی خب چی کار کنیم مجببببوریم
برای بار نهم مامان زنگ زد و من با تاخیر جواب دادم
نفس نفس میزدم تا فکر کنه دوییدم
ـ الو مانیا چی شد دختر هممون داریم سکته میکنیم
ـ سلام هی...هیچی نشده
ـ دروغ نگو به من بگو چی شده چرا نفس نفس میزنی
ـ مامان قول بده نگران نشی خب...ام چیزه چیجوری بگم ینی یکی از بچه های اینجا فراریه داداششم فهمیده بود اینجاس اومده بود ببرتش از تو جیب دختره هم دو کیلو شیشه پیدا کردن
همه مدتی که من داشتم زر میزدم
بچه ها دراز کشیده بودن میخندیدن
منم نزدیک بود
بخندم همه چی لوبره ولی خودمو کنترل کردم و دوتا لنگامو کوبیدم به پهلو بچه ها
اونا هم لال شدن
انگار باور کردن چون مامان جیغ کشیدو گفت
ـ چییی؟؟ مانیا راست میگی؟؟ همین فردا بابا میاد دنبالتون برمیگردین اونجا امن نیس
و زارت گوشیو قطع کرد
نا باور به صفحه گوشی خیره شدم
همگی پنچر ازین که نقشمون جواب نداده تصمیم گرفتیم بابا که اومد راستشو بگیم
بدبخت شدیم بچه ها تاصبح نقشمو میکوبیدن تو سرم و فحشم میدادن
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
۷۰.۸k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.