روانی دوست داشتنی من
#روانی_دوست_داشتنی_من
P:31
(ویو ا.ت)
با سردرد بدی چشمامو باز کردم که با تابش شدید نور سریع چشمامو بستم
بعد از چند دقیقه دوباره چشمامو باز کردم و بعد از چندبار پلک زدن چشمام به نور عادت کرد
ولی با یاد آوری اتفاقات با شتاب از جام بلند شدم و به دورو بر نگاه کردم
انگار توی بیمارستان بودم
ولی چجوری نجات پیدا کردم؟
صبر کن
فلیکس چیشد؟
مشغول فکر به همین چیزا بودم که یهو پرستاری وارد اتاق شد و با دیدنم گفت
پرستار: اوه بیدار شدین حالتون چطوره؟ درد دارین؟
بدون جواب دادن به سؤالش با عجله گفتم
ا.ت: فلیکس کجاست؟ حالش خوبه؟
پرستار: منظورتون همون آقاییه که همراهتون اوردن؟
همزمان با تکون دادن سرم گفتم
ا.ت:آره اره کجاست؟
با دستش به بیرون اشاره کردو گفت
پرستار: توی اتاق بغلی
بدون حرفی از جان بلند شدم و با کنار زدن پرستار از در اتاق بیرون اومدم
به دورو بر نگاهی کردم و بعد به سمت اتاق بغلی رفتم
از توی آینه ی روی در نگاهی کردم که با دیدن جسم بیهوش فلیکس روی تخت با سرعت درو باز کردم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم
با سرعت به سمت تخت رفتم و با نگرانی گفتم
ا.ت:هی حالت خوبه؟
با جواب ندادنش متوجه بیهوش بودنش شدم
ولی از اونجایی که دم و دستگاه زیادی بهش وصل نکرده بودن میتونم بگم حالش خیلی بد نیست
نفس آسوده ای کشیدم و با خیال راحت روی صندلی بغل تخت نشستم
به صورت فلیکس نگاهی کردم که رنگ و روی خوبی نداشت
دستهاشم باند پیچی شده بود
آروم دستمو روی بغل تخت گزاشتم و سرمو روی دستام گزاشتم
صورتم با صورت فلیکس فاصله ی کمی داشت
حتی از این زاویه جذاب ترم بود لعنتی
بعد از چند دقیقه با آرامش چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم
( ویو فلیکس )
آروم چشمامو باز کردم
دیدم تار بود که بعد از چند بار پلک زدن درست شد
سرمو کج کردم تا بفهمم کجام که اولین چیزی که دیدم چهره ی غرق در خواب ا.ت بود
از اینکه حالش خوب خیالم راحت شد
آروم به پهلو دراز کشیدم و مشغول نگاه کردن بهش شدم
چند دقیقه گزشته بود که یهو چشمم به لباش خورد
کم کم کنترلم رو از دست دادم و ناخدا گاه به صورتمو نزدیک صورتش کردم
لبمو رو لباش قرار دادم و آروم شروع به مک زدن کردم
اولش بی حرکت بود ولی با همکاری کردن باهام بهم فهموند که بیداره
اره خلاصه داشتم عشق میکردم که یهو در با شتاب باز شد و رید توی حسم
P:31
(ویو ا.ت)
با سردرد بدی چشمامو باز کردم که با تابش شدید نور سریع چشمامو بستم
بعد از چند دقیقه دوباره چشمامو باز کردم و بعد از چندبار پلک زدن چشمام به نور عادت کرد
ولی با یاد آوری اتفاقات با شتاب از جام بلند شدم و به دورو بر نگاه کردم
انگار توی بیمارستان بودم
ولی چجوری نجات پیدا کردم؟
صبر کن
فلیکس چیشد؟
مشغول فکر به همین چیزا بودم که یهو پرستاری وارد اتاق شد و با دیدنم گفت
پرستار: اوه بیدار شدین حالتون چطوره؟ درد دارین؟
بدون جواب دادن به سؤالش با عجله گفتم
ا.ت: فلیکس کجاست؟ حالش خوبه؟
پرستار: منظورتون همون آقاییه که همراهتون اوردن؟
همزمان با تکون دادن سرم گفتم
ا.ت:آره اره کجاست؟
با دستش به بیرون اشاره کردو گفت
پرستار: توی اتاق بغلی
بدون حرفی از جان بلند شدم و با کنار زدن پرستار از در اتاق بیرون اومدم
به دورو بر نگاهی کردم و بعد به سمت اتاق بغلی رفتم
از توی آینه ی روی در نگاهی کردم که با دیدن جسم بیهوش فلیکس روی تخت با سرعت درو باز کردم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم
با سرعت به سمت تخت رفتم و با نگرانی گفتم
ا.ت:هی حالت خوبه؟
با جواب ندادنش متوجه بیهوش بودنش شدم
ولی از اونجایی که دم و دستگاه زیادی بهش وصل نکرده بودن میتونم بگم حالش خیلی بد نیست
نفس آسوده ای کشیدم و با خیال راحت روی صندلی بغل تخت نشستم
به صورت فلیکس نگاهی کردم که رنگ و روی خوبی نداشت
دستهاشم باند پیچی شده بود
آروم دستمو روی بغل تخت گزاشتم و سرمو روی دستام گزاشتم
صورتم با صورت فلیکس فاصله ی کمی داشت
حتی از این زاویه جذاب ترم بود لعنتی
بعد از چند دقیقه با آرامش چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم
( ویو فلیکس )
آروم چشمامو باز کردم
دیدم تار بود که بعد از چند بار پلک زدن درست شد
سرمو کج کردم تا بفهمم کجام که اولین چیزی که دیدم چهره ی غرق در خواب ا.ت بود
از اینکه حالش خوب خیالم راحت شد
آروم به پهلو دراز کشیدم و مشغول نگاه کردن بهش شدم
چند دقیقه گزشته بود که یهو چشمم به لباش خورد
کم کم کنترلم رو از دست دادم و ناخدا گاه به صورتمو نزدیک صورتش کردم
لبمو رو لباش قرار دادم و آروم شروع به مک زدن کردم
اولش بی حرکت بود ولی با همکاری کردن باهام بهم فهموند که بیداره
اره خلاصه داشتم عشق میکردم که یهو در با شتاب باز شد و رید توی حسم
۷.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.