🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت315
#جلد_دوم
مادرم که با دیدن این پسربچه انگار که جان تازه گرفته باشه سر از پا نمی شناخت نه به یاد کیمیا بود و نه ایلین فقط و فقط خوشحال بود از داشتن یه پسر که به تمام ارزوهاش توی این سال با این بچه تمام کمال رسیده بود.
مادرم همراه پرستار با پسرمون به سمت بخش مراقبت های نوزادان رفتن اما من جلوی اون در منتظر ایستادم من مهمتر از اون بچه ای توب این اتاق داشتم و باید چشم انتظارش میموندم
دیدن شاهین توی این حال و روز واقعاً ناراحتم میکرد اما دروغ چرا ته قلبم یه چیزی میگفت که حقش بود اون خیلی بلاها سرم آورده بود
انگار که خدا صبرش سر اومده بود و بعد از دیدن حال و روز آیلین مظلوم اونو از پلهها پرت کرده بود تا تقاص کارش رو بده...
شاهین با گریه داشت با پدر و مادر کیمیا حرف میزد و براشون آهسته توضیح میداد بالاخره وقتی ایلین و روی تخت از اون اتاق بیرون اوردن تا به سمت مراقبتهای ویژه ببرن خودم و کنارش رسوندم و بی اعتنا به حرفای پرستارا دستش و بوسیدم...
چشماش بسته بود و رنگ به رو نداشت حالش قلبم و به درد می اورد
سرش پانسمان بود و دیگه اون موهای زیبارو نداشت..
وقتی ایلین و داخل بردن از پشت شیشه نگاهم بهش بود که داشتن اون همه دستگاه و بهش وصل میکردن.
تمام حواسم به ایلین بود که با زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم با دیدن شماره راحیل تازه فهمیدم به اون بیچاره اصلاً هیچ چیزی نگفتم و الان از نگرانی داره سکته میکنه
تماس وصل کردم و سعی کردم با آرامش بهش همه چیز رو توضیح بدم که موقع نترسه
اما هر چقدر با آرامش باهاش حرف زدم صدای گریه اش اون سمت خط بلند شده بود
این زن برای آیلین هم دوست بودهم خواهر و شاید حتی بالاتر از این حرفا وقتی بهش گفتم همه چیز مرتبه و پسرم به دنیا آمده آیلین حالش خوبه کمی آروم گرفت اما گفت هرچه زودتر خودش رو به بیمارستان می رسونه
زیاد طول نکشید که راحیل وارد بیمارستان شد خودشو که به من رسوند با دیدن ایلین از پشت شیشه زیر اون همه دستگاه وا رفته کنار دیوار روی زمین نشست و گفت
_تو که گفتی این حالش خوبه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت315
#جلد_دوم
مادرم که با دیدن این پسربچه انگار که جان تازه گرفته باشه سر از پا نمی شناخت نه به یاد کیمیا بود و نه ایلین فقط و فقط خوشحال بود از داشتن یه پسر که به تمام ارزوهاش توی این سال با این بچه تمام کمال رسیده بود.
مادرم همراه پرستار با پسرمون به سمت بخش مراقبت های نوزادان رفتن اما من جلوی اون در منتظر ایستادم من مهمتر از اون بچه ای توب این اتاق داشتم و باید چشم انتظارش میموندم
دیدن شاهین توی این حال و روز واقعاً ناراحتم میکرد اما دروغ چرا ته قلبم یه چیزی میگفت که حقش بود اون خیلی بلاها سرم آورده بود
انگار که خدا صبرش سر اومده بود و بعد از دیدن حال و روز آیلین مظلوم اونو از پلهها پرت کرده بود تا تقاص کارش رو بده...
شاهین با گریه داشت با پدر و مادر کیمیا حرف میزد و براشون آهسته توضیح میداد بالاخره وقتی ایلین و روی تخت از اون اتاق بیرون اوردن تا به سمت مراقبتهای ویژه ببرن خودم و کنارش رسوندم و بی اعتنا به حرفای پرستارا دستش و بوسیدم...
چشماش بسته بود و رنگ به رو نداشت حالش قلبم و به درد می اورد
سرش پانسمان بود و دیگه اون موهای زیبارو نداشت..
وقتی ایلین و داخل بردن از پشت شیشه نگاهم بهش بود که داشتن اون همه دستگاه و بهش وصل میکردن.
تمام حواسم به ایلین بود که با زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم با دیدن شماره راحیل تازه فهمیدم به اون بیچاره اصلاً هیچ چیزی نگفتم و الان از نگرانی داره سکته میکنه
تماس وصل کردم و سعی کردم با آرامش بهش همه چیز رو توضیح بدم که موقع نترسه
اما هر چقدر با آرامش باهاش حرف زدم صدای گریه اش اون سمت خط بلند شده بود
این زن برای آیلین هم دوست بودهم خواهر و شاید حتی بالاتر از این حرفا وقتی بهش گفتم همه چیز مرتبه و پسرم به دنیا آمده آیلین حالش خوبه کمی آروم گرفت اما گفت هرچه زودتر خودش رو به بیمارستان می رسونه
زیاد طول نکشید که راحیل وارد بیمارستان شد خودشو که به من رسوند با دیدن ایلین از پشت شیشه زیر اون همه دستگاه وا رفته کنار دیوار روی زمین نشست و گفت
_تو که گفتی این حالش خوبه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۱k
۰۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.