ᴘᴀʀᴛ 31
ᴘᴀʀᴛ 31
+یه لحظه وایسا....پس زندانیا؟؟اونا چی میشن؟
_بعد از اینکه از اینجا رفتیم نیرو های آگاهی منطقه سه رو خبر میکنیم تا بیان کمک همکارشون....قطعا میفهمن اون زنام اینجان....
+ اگر موفق نشدن و اونا همشونو کشتن چی؟
_اینکارو نمیکنن....برادر کوچیک اربابشون که چند دقیقه ی پیش رفت اون دنیا عرضه ی کشتن این جمعیت رو نداره...اون قطعا جای برادرشو میگیره....بعدم اونا هیچوقت پولاشونو تو جوب نمیریزن....اون زنا میرن آمریکا تا نیاز های چندین آدم پولدار رو تامین کنن!
+منظورت چیه؟یعنی اونا برده نمیشن؟؟زیر.....زیر خواب میشن؟؟؟!!
_یه جورایی.....عجله کن....وقت نداریم....اجوما پاتو بزار روی اون طرف لبه ی پشت بوم..میتونی؟
[میتونی تو اول بری و از اون طرف کمکم کنی؟]
_خیلی خب باشه...پس من اول میرم....
با یه گام بلند رفت اون طرف و منتظر اجوما موند....
_مراقب پاتون....!!!(داد)
جونگکوک دیر یادش افتاد که باید اخطار بده! اجوما پاش رو بلند کرده بود ولی متوجه نخی به نازکی مو که از این سر تا اون سر پشت بوم کشیده شده بود نشده بود....حتی فرصت پلک زدن رو به هیچ کدوممون نداد تا یه کاری انجام بدیم!...
اینقدر سریع اتفاق افتاد که هیچی رو حس نکردیم!...توی فاصله ی یه چشم بهم زدن با بدن خونی اجومایی که روی زمین افتاده بود روبه رو شدیم!! اینقدر غیر منتظره بود که نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم!فقط به فاجعه نگاه میکردم و حتی پلک نمیزدم...بعد از چند ثانیه نفسم برگشت و به جونگکوک نگاه کردم که اونم خشکش زده بود....مین هه با صدایی که ما حتی متوجهشم نشدیم بیدار شده بودو گریه میکرد.......
روی زمین افتادم و سر اون پیرزن بیچاره رو توی بغلم گرفتم...
+ا...اجو...اجوما....اجوماا!!!(داد)
[ب...برو.........زود...باش]
+اجوماا!!!!بلندشو....نخواب.....باید زنده بمونی!......خواهش میکنم....باید بری پیش نوه ت...پاشو!!!باید توی تاب هلش بدی!....براش شعر بخونی و بهش بگی مامانش جاش توی اون دنیا راحته!!!بلند شو!!پاشو ما باید با هم فرار کنیم....اجومااا!!!!(عر زدن)
جونگکوک....جونگکوک بیا کمکم کن....باید زنده بمونه!!باید ببریمش پیش خانوادش!!! بیا کمکم کن!!....
فقط ایستاده بود و تماشا میکرد...هیچ حرفی نمیزد و حتی اخم نکرده بود....فقط بی صدا اشک میریخت و نگاه میکرد!
+جونگکوکا بیا...باید بلندش کنیم!....اون نباید اینجا بمیره!! اون شبیه مادرمه!باید نجاتش بدم!!....
_ج....جیوو...........بلند شو....
+باید ببریمش جونگکوک!!!....بیا کمکم کن بیا!!!!!(داد)
_بلند شو.......الان مثل مور و ملخ میریزن اینجا!...
+یه لحظه وایسا....پس زندانیا؟؟اونا چی میشن؟
_بعد از اینکه از اینجا رفتیم نیرو های آگاهی منطقه سه رو خبر میکنیم تا بیان کمک همکارشون....قطعا میفهمن اون زنام اینجان....
+ اگر موفق نشدن و اونا همشونو کشتن چی؟
_اینکارو نمیکنن....برادر کوچیک اربابشون که چند دقیقه ی پیش رفت اون دنیا عرضه ی کشتن این جمعیت رو نداره...اون قطعا جای برادرشو میگیره....بعدم اونا هیچوقت پولاشونو تو جوب نمیریزن....اون زنا میرن آمریکا تا نیاز های چندین آدم پولدار رو تامین کنن!
+منظورت چیه؟یعنی اونا برده نمیشن؟؟زیر.....زیر خواب میشن؟؟؟!!
_یه جورایی.....عجله کن....وقت نداریم....اجوما پاتو بزار روی اون طرف لبه ی پشت بوم..میتونی؟
[میتونی تو اول بری و از اون طرف کمکم کنی؟]
_خیلی خب باشه...پس من اول میرم....
با یه گام بلند رفت اون طرف و منتظر اجوما موند....
_مراقب پاتون....!!!(داد)
جونگکوک دیر یادش افتاد که باید اخطار بده! اجوما پاش رو بلند کرده بود ولی متوجه نخی به نازکی مو که از این سر تا اون سر پشت بوم کشیده شده بود نشده بود....حتی فرصت پلک زدن رو به هیچ کدوممون نداد تا یه کاری انجام بدیم!...
اینقدر سریع اتفاق افتاد که هیچی رو حس نکردیم!...توی فاصله ی یه چشم بهم زدن با بدن خونی اجومایی که روی زمین افتاده بود روبه رو شدیم!! اینقدر غیر منتظره بود که نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم!فقط به فاجعه نگاه میکردم و حتی پلک نمیزدم...بعد از چند ثانیه نفسم برگشت و به جونگکوک نگاه کردم که اونم خشکش زده بود....مین هه با صدایی که ما حتی متوجهشم نشدیم بیدار شده بودو گریه میکرد.......
روی زمین افتادم و سر اون پیرزن بیچاره رو توی بغلم گرفتم...
+ا...اجو...اجوما....اجوماا!!!(داد)
[ب...برو.........زود...باش]
+اجوماا!!!!بلندشو....نخواب.....باید زنده بمونی!......خواهش میکنم....باید بری پیش نوه ت...پاشو!!!باید توی تاب هلش بدی!....براش شعر بخونی و بهش بگی مامانش جاش توی اون دنیا راحته!!!بلند شو!!پاشو ما باید با هم فرار کنیم....اجومااا!!!!(عر زدن)
جونگکوک....جونگکوک بیا کمکم کن....باید زنده بمونه!!باید ببریمش پیش خانوادش!!! بیا کمکم کن!!....
فقط ایستاده بود و تماشا میکرد...هیچ حرفی نمیزد و حتی اخم نکرده بود....فقط بی صدا اشک میریخت و نگاه میکرد!
+جونگکوکا بیا...باید بلندش کنیم!....اون نباید اینجا بمیره!! اون شبیه مادرمه!باید نجاتش بدم!!....
_ج....جیوو...........بلند شو....
+باید ببریمش جونگکوک!!!....بیا کمکم کن بیا!!!!!(داد)
_بلند شو.......الان مثل مور و ملخ میریزن اینجا!...
۵.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.