رمان ماه من 🌙🙂
part 88
پانیذ:
وقتی بچه ها اومدن دستمو قایم کردم نبینن خداروشکر انقدر همه ذوق بچه ارسلان و دیانا رو داشتن وقت نگاه به منو نداشتن
خودمم اتفاقات یادم رفته بود و با ذوق نشسته بودم داشتم به صحبت بچه ها راجب بچه گوش میدادم...
رضا دم گوشم گفت:طبقه بالا پیش اتاقت منتظرم پانیذ...
چشمامو رو هم فشار دادم و نفسی از حرص کشیدم بلند شدم رفتم بالا...
من:ها چیه چی میخوای از جونم
حرفم تموم نشده بود که لباش رو لبم فرود اومد
ازش جدا شدم زدم تو گوشش
من:چیکار میکنی تو فکر میکنی اینطوری مشکل حل میشه؟
رضا:پانیذ یه فرصت به دوتامون بده یه نگاه به اون پایین بنداز من و تو هم میتونیم همچین زندگی قشنگی داشته باشیم...
من:اوف نمیدونم ولم کن رضا...
رضا:تا تکلیف معلوم نشه جایی نمیری یا اره یا نه بگی اره میمونم باهم میسازیم از پس هر چیزی بر میایم ولی بگی نه میرم پشتمم نگا نمیکنم قردادم با ارسلان تموم میکنم بعدم یه بیلیت میگیرم از این کشور میرم حالا تصمیم با خودته پانیذ
من:تحدید میکنی؟
رضا:نه پانیذ فقط دارم میگم بدونم تکلیفم چیه اره یا نه...
من:اصلا اره...
و اینبار من بودم که لبامو گذاشتم روی لباش
(بچم زود وا داد😂🤲🏻💃🏻)
...
نیکا:
من:اهم اهم حالا که بحث های شیرین داریم پیش میبریم منم یه چیزی بگم...
پانیذ و رضا از طبقه بالا اومدن
من:شما کجا بودین
رضا:چیزه...
من:بشینید میخوام یه خبر خوب بدم
پانیذ و رضام از خدا خواسته بی صدا نشستن اره اره پانیذ خانم من که میدونم داشتی چه غلطی میکردی
با چشمام براش خط و نشون کشیدم...
من:اره داشتم میگفتم من و متین تصمیم گرفتیم هفته دیگه عروسی کنیم
بچه ها:چیییی؟
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
وقتی بچه ها اومدن دستمو قایم کردم نبینن خداروشکر انقدر همه ذوق بچه ارسلان و دیانا رو داشتن وقت نگاه به منو نداشتن
خودمم اتفاقات یادم رفته بود و با ذوق نشسته بودم داشتم به صحبت بچه ها راجب بچه گوش میدادم...
رضا دم گوشم گفت:طبقه بالا پیش اتاقت منتظرم پانیذ...
چشمامو رو هم فشار دادم و نفسی از حرص کشیدم بلند شدم رفتم بالا...
من:ها چیه چی میخوای از جونم
حرفم تموم نشده بود که لباش رو لبم فرود اومد
ازش جدا شدم زدم تو گوشش
من:چیکار میکنی تو فکر میکنی اینطوری مشکل حل میشه؟
رضا:پانیذ یه فرصت به دوتامون بده یه نگاه به اون پایین بنداز من و تو هم میتونیم همچین زندگی قشنگی داشته باشیم...
من:اوف نمیدونم ولم کن رضا...
رضا:تا تکلیف معلوم نشه جایی نمیری یا اره یا نه بگی اره میمونم باهم میسازیم از پس هر چیزی بر میایم ولی بگی نه میرم پشتمم نگا نمیکنم قردادم با ارسلان تموم میکنم بعدم یه بیلیت میگیرم از این کشور میرم حالا تصمیم با خودته پانیذ
من:تحدید میکنی؟
رضا:نه پانیذ فقط دارم میگم بدونم تکلیفم چیه اره یا نه...
من:اصلا اره...
و اینبار من بودم که لبامو گذاشتم روی لباش
(بچم زود وا داد😂🤲🏻💃🏻)
...
نیکا:
من:اهم اهم حالا که بحث های شیرین داریم پیش میبریم منم یه چیزی بگم...
پانیذ و رضا از طبقه بالا اومدن
من:شما کجا بودین
رضا:چیزه...
من:بشینید میخوام یه خبر خوب بدم
پانیذ و رضام از خدا خواسته بی صدا نشستن اره اره پانیذ خانم من که میدونم داشتی چه غلطی میکردی
با چشمام براش خط و نشون کشیدم...
من:اره داشتم میگفتم من و متین تصمیم گرفتیم هفته دیگه عروسی کنیم
بچه ها:چیییی؟
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۳.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.