فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت سیـ و سه☆
لِئو: یوناا... یونا وایسا یه لحظه....
یونا: هوم چیه؟
+واقعا الان داری ازم فرار میکنی؟
_آره خب فک میکردم دوستیم ولی خب... مثل اینکه دشمن همیم
+یوناا چی میگی!
_یااا... هرچی از دهنت درومد راجب مامانم گفتی.... و فک کنم خوبم تونستی ازم انتقام بگیری چون... چون الان قلبم خیلی درد میکنه..... بیا همینجا تمومش کنیم
+یونا... اگه یکی میخواست جونتو بگیره... تو هوینقدر ریلکس بودی؟ و از همه بدتر همونیکه میخواست جونتو بگیره میشه زن بابات...
_خـ.. +بزار حرفمو بزنم، تو تموم اینسالها واقعا از مامانت متنفر بودم که اومد تو زندگیِ منو و بابام و... مرگ مادرمو تقصیر اون انداختم... میخواستم تورو اذیت کنم تا از مامانت انتقام بگیرمـ... ولیی.... ولی فک کنم نمیتونم ناراحتیتو ببینم....
میدونی مامانم مشکل قلبی داشت و دکتر بهش گفته بود که خودشو واسه مرگ آماده کنه.. اون شب مامانم به بابام گفت که... باید یه زندگی جدید تشکیل بده و مامانمو فراموش کنه... میدونی چی جالب بود*پوزخند* اینکه بابام گفت باشه بدون اینکه حتی بگه زبونت لال یا به مامانم آرامش بده
من تو کل زندگیم نتونستم اربابام متنفر نباشم... میدونم... مامانت قصد بدی نداشت ولی... برای کسی که مادرشو اینطوری از دست داده خیلی سخته که بتونی یکیو که مثلا جایگزینِ مادرشه رو ببینه
_مـ... من... من منظو...
+هیسسسس.... خواستم فقط بهت بگم.... شاید اولش نیت خوبی نداشتم ولی الان..... حالا میتونی بری بهت حق میدم که ازم فرار کنی... من متاسفم که با قلبت بازی کردم*بغض* اوه من دیه باید برم سرِ کلاس اوممم خدافظ
<لِئو با سرعت اونجارو ترک میکنه>
_من نمیخواستم اینطور بشه....*بغض*
<یونا زنگ میزنه بع باباش>
•صدا•↪الو جونم یونا؟
یونا: بابا... من پشیمون شدم.... میخوام همینجا بمونیم
•صدا•↪چییی... دختره.... خدایا منو مسخره کردی؟
یونا: بابا... متاسفم ولی فهمیدم که اشتباه کردم ببخشید.... نظرم عوض شده
•صدا•↪راستش خوشحالم که اینو میشنوم....
یونا: پس من میرم پرونده رو پس بدم
پارت سیـ و سه☆
لِئو: یوناا... یونا وایسا یه لحظه....
یونا: هوم چیه؟
+واقعا الان داری ازم فرار میکنی؟
_آره خب فک میکردم دوستیم ولی خب... مثل اینکه دشمن همیم
+یوناا چی میگی!
_یااا... هرچی از دهنت درومد راجب مامانم گفتی.... و فک کنم خوبم تونستی ازم انتقام بگیری چون... چون الان قلبم خیلی درد میکنه..... بیا همینجا تمومش کنیم
+یونا... اگه یکی میخواست جونتو بگیره... تو هوینقدر ریلکس بودی؟ و از همه بدتر همونیکه میخواست جونتو بگیره میشه زن بابات...
_خـ.. +بزار حرفمو بزنم، تو تموم اینسالها واقعا از مامانت متنفر بودم که اومد تو زندگیِ منو و بابام و... مرگ مادرمو تقصیر اون انداختم... میخواستم تورو اذیت کنم تا از مامانت انتقام بگیرمـ... ولیی.... ولی فک کنم نمیتونم ناراحتیتو ببینم....
میدونی مامانم مشکل قلبی داشت و دکتر بهش گفته بود که خودشو واسه مرگ آماده کنه.. اون شب مامانم به بابام گفت که... باید یه زندگی جدید تشکیل بده و مامانمو فراموش کنه... میدونی چی جالب بود*پوزخند* اینکه بابام گفت باشه بدون اینکه حتی بگه زبونت لال یا به مامانم آرامش بده
من تو کل زندگیم نتونستم اربابام متنفر نباشم... میدونم... مامانت قصد بدی نداشت ولی... برای کسی که مادرشو اینطوری از دست داده خیلی سخته که بتونی یکیو که مثلا جایگزینِ مادرشه رو ببینه
_مـ... من... من منظو...
+هیسسسس.... خواستم فقط بهت بگم.... شاید اولش نیت خوبی نداشتم ولی الان..... حالا میتونی بری بهت حق میدم که ازم فرار کنی... من متاسفم که با قلبت بازی کردم*بغض* اوه من دیه باید برم سرِ کلاس اوممم خدافظ
<لِئو با سرعت اونجارو ترک میکنه>
_من نمیخواستم اینطور بشه....*بغض*
<یونا زنگ میزنه بع باباش>
•صدا•↪الو جونم یونا؟
یونا: بابا... من پشیمون شدم.... میخوام همینجا بمونیم
•صدا•↪چییی... دختره.... خدایا منو مسخره کردی؟
یونا: بابا... متاسفم ولی فهمیدم که اشتباه کردم ببخشید.... نظرم عوض شده
•صدا•↪راستش خوشحالم که اینو میشنوم....
یونا: پس من میرم پرونده رو پس بدم
- ۴.۴k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط