part 22
part 22
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(صبح با احساس دل درد بدی بیدار شدم حس میکردم شکمم الان منفجر میشه انقد که درد میکرد)
ریا:اخخخخ
جونگکوک با صدای من از خواب بیدار شد و با صدای خواب الود گفت
جونگکوک:چیشده
ریا:دلم...دلم درد میکنه
جونگکوک:دراز بکس ماساژ بدم دراز کشیدم و جونگکوک شروع کرد به ماساژ دادن
جونگکوک:بهتری
ریا:آره یکم
جونگکوک:منکه بهت گفتم آروم پیش بریم خودت نخواسی
ریا:کی؟!من؟!کی؟!
آروم اومد سمت گردنم و طوری که نفسای گرمش به گردم بخوره گفت
جونگکوک:من بودم که میگفتم عاححح ددی تندر
ریا:یااااا
جونگکوک:عاحح ددی
ریا:جونگکوک بس کن
جونگکوک:عاحح
ریا:بخدا میزنمتا بسه کن
جونگکوک:چشم ببخشید
یکم دیگه لباسامون رو عوض کردیم و بعد خوردن صبحونه راه افتادیم سمت خونه
ویو جونگکوک
(تو ماشین بودیم که یه نگاه به ریا کردم دیدم شکمشو سفت با دستش گرفته و خوابیده فهمیدم که هنوز دل درد داره کنار یه داروخانه نگه داشتم و رفتم قرص مسکن گرفتم و بعدش رفتم سوپرمارکت و کلی چیز میز با یه بطری آب معدنی گرفتم و رفتم تو ماشین و دیدم ریا هنوز خوابه و بوسه ای رو لباش گذاشتم و رفتم سمت گوشش و آروم صداش کردم
جونگکوک:ریا....ریا
ریا:هوم؟
جونگکوک:بیدار شو برات مسکن گرفتم یدونه بخور بهتر شی
چشامو باز کردم و با کلی خوراکی رو به رو شدم انقد خوشحال بودم که انگار دنیارو بهم داده بودن
ریا:ووییییی اخجووون
جونگکوک:الان تو بخاطر این خوراکیا انقد ذوق کردی؟
ریا:معلومه پس میخواسی برا چی ذوق کنم
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
ریا:مرصی(باذوق)
جونگکوک:کیوت(باخنده)،خوب اول بیا این مسکن رو بخور بعدش اینارو میخوری
ریا:باشه
مسکن رو با یکمی آب خوردم و بعد اینکه یکم بهتر شدم تا وقتی برسیم خونه مشغول خوردن خوراکی بودم و بلاخره بعد ۱ ساعت رسیدیم
جونگکوک:خوب،بیا بریم تو
ریا:باشه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه که اجوما با دیدن ما با نگرانی اومد سمتمون
اجوما:وای شما دوتا کجا بودین مردم از نگرانی میدونین چقد نگران شدم
جونگکوک:ببخشید اجوما که نگرانت کردیم یه سفر کاری برامون پیش اومد
همینطوری مشغول حرف زدن بودیم که چایونگ اومد آلان اعصابم خیلی خورده واقعا امیدوارم جرت و پرت نگه چون اگه زیادی حرف بزنه همینجا خفش میکنم
چایونگ:سلام
ریا:هوففف،جونگکوک من میرم بالا تو اتاق یکم دراز بکشم
جونگکوک:باشه عشقم تو برو منم یکم دیگه میام
رفتم تو اتاق و بعد از عوض کردن لباسم رو تخت دراز کشیدم که بعدچندمین جونگکوک هم اومد و رو تخت دراز کشید و بغلم کرد
جونگکوک:ریا یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
ریا:آره بپرس
جونگکوک:چرا حس میکنم با این دختره چایونگ لج میزنی
ریا:نه اینطور نیس فقط حس بدی نسبت بهش دارم
جونگکوک:اوک
بعد یکمی دیگه حرف زدن تو بغل هم خوابمون برد.
[یک ماه بعد]
ویو ریا
(نمیدونم چرا چند روزه حالت تهوع دارم و هیچی سرم گیج میره امروز رفتم برای اطمینان بیبی چک گرفتم ولی واقعا امیدوارم که باردار نباشم درسته که جونگکوک بچه دوست داده ولی من نمیخوام الان بچه دار شم رفتم تو دستشویی و چک کردم و بعد چندمین جواب مثبت شد انگار دنیا رو سرم خراب شد تصمیم گرفتم فعلا چیزی به جونگکوک نگم رو مبل نشسته بودم و داشتم فیلم میدیم که یهو یکی از پشت بغلم کرد از عطرش فهمیدم که جونگ کوک هس اومد کنارم نشست و...
جونگکوک:سلام عشقم
ریا:سلام خبی نفصم
جونگکوک:ممنون تو خبی
ریا:مرصی،گرسنه ای؟
جونگکوک:بدجور
ریا:اوک پس بیت بریم شام بخوریم
رفتیم نشستیم شام خوردیم و ولی من چون حالم بد میشد زیاد نخوردم و بعد اینکه خوردنمون تموم شد رفتیم بابا تو اتاق و رو تخت دراز کشیدیم میخواستم به جونگکوک بگم ولی میدونستم که اون میگه برو نگه دارم پس پشیمون شدم و همو بغل کردیم و خوابیدیم.
ویو جونگکوک
(این روزا نمیدونم ریا حالش خوب نیس پس بیدارش نکردم و رفتم حاضر شدم و رفتم شرکت)
تو اتاق مشغول کار بودم که یکی در زد و گفتم
جونگکوک:بیا تو
اومد تو و دیدم..........
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(صبح با احساس دل درد بدی بیدار شدم حس میکردم شکمم الان منفجر میشه انقد که درد میکرد)
ریا:اخخخخ
جونگکوک با صدای من از خواب بیدار شد و با صدای خواب الود گفت
جونگکوک:چیشده
ریا:دلم...دلم درد میکنه
جونگکوک:دراز بکس ماساژ بدم دراز کشیدم و جونگکوک شروع کرد به ماساژ دادن
جونگکوک:بهتری
ریا:آره یکم
جونگکوک:منکه بهت گفتم آروم پیش بریم خودت نخواسی
ریا:کی؟!من؟!کی؟!
آروم اومد سمت گردنم و طوری که نفسای گرمش به گردم بخوره گفت
جونگکوک:من بودم که میگفتم عاححح ددی تندر
ریا:یااااا
جونگکوک:عاحح ددی
ریا:جونگکوک بس کن
جونگکوک:عاحح
ریا:بخدا میزنمتا بسه کن
جونگکوک:چشم ببخشید
یکم دیگه لباسامون رو عوض کردیم و بعد خوردن صبحونه راه افتادیم سمت خونه
ویو جونگکوک
(تو ماشین بودیم که یه نگاه به ریا کردم دیدم شکمشو سفت با دستش گرفته و خوابیده فهمیدم که هنوز دل درد داره کنار یه داروخانه نگه داشتم و رفتم قرص مسکن گرفتم و بعدش رفتم سوپرمارکت و کلی چیز میز با یه بطری آب معدنی گرفتم و رفتم تو ماشین و دیدم ریا هنوز خوابه و بوسه ای رو لباش گذاشتم و رفتم سمت گوشش و آروم صداش کردم
جونگکوک:ریا....ریا
ریا:هوم؟
جونگکوک:بیدار شو برات مسکن گرفتم یدونه بخور بهتر شی
چشامو باز کردم و با کلی خوراکی رو به رو شدم انقد خوشحال بودم که انگار دنیارو بهم داده بودن
ریا:ووییییی اخجووون
جونگکوک:الان تو بخاطر این خوراکیا انقد ذوق کردی؟
ریا:معلومه پس میخواسی برا چی ذوق کنم
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
ریا:مرصی(باذوق)
جونگکوک:کیوت(باخنده)،خوب اول بیا این مسکن رو بخور بعدش اینارو میخوری
ریا:باشه
مسکن رو با یکمی آب خوردم و بعد اینکه یکم بهتر شدم تا وقتی برسیم خونه مشغول خوردن خوراکی بودم و بلاخره بعد ۱ ساعت رسیدیم
جونگکوک:خوب،بیا بریم تو
ریا:باشه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه که اجوما با دیدن ما با نگرانی اومد سمتمون
اجوما:وای شما دوتا کجا بودین مردم از نگرانی میدونین چقد نگران شدم
جونگکوک:ببخشید اجوما که نگرانت کردیم یه سفر کاری برامون پیش اومد
همینطوری مشغول حرف زدن بودیم که چایونگ اومد آلان اعصابم خیلی خورده واقعا امیدوارم جرت و پرت نگه چون اگه زیادی حرف بزنه همینجا خفش میکنم
چایونگ:سلام
ریا:هوففف،جونگکوک من میرم بالا تو اتاق یکم دراز بکشم
جونگکوک:باشه عشقم تو برو منم یکم دیگه میام
رفتم تو اتاق و بعد از عوض کردن لباسم رو تخت دراز کشیدم که بعدچندمین جونگکوک هم اومد و رو تخت دراز کشید و بغلم کرد
جونگکوک:ریا یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
ریا:آره بپرس
جونگکوک:چرا حس میکنم با این دختره چایونگ لج میزنی
ریا:نه اینطور نیس فقط حس بدی نسبت بهش دارم
جونگکوک:اوک
بعد یکمی دیگه حرف زدن تو بغل هم خوابمون برد.
[یک ماه بعد]
ویو ریا
(نمیدونم چرا چند روزه حالت تهوع دارم و هیچی سرم گیج میره امروز رفتم برای اطمینان بیبی چک گرفتم ولی واقعا امیدوارم که باردار نباشم درسته که جونگکوک بچه دوست داده ولی من نمیخوام الان بچه دار شم رفتم تو دستشویی و چک کردم و بعد چندمین جواب مثبت شد انگار دنیا رو سرم خراب شد تصمیم گرفتم فعلا چیزی به جونگکوک نگم رو مبل نشسته بودم و داشتم فیلم میدیم که یهو یکی از پشت بغلم کرد از عطرش فهمیدم که جونگ کوک هس اومد کنارم نشست و...
جونگکوک:سلام عشقم
ریا:سلام خبی نفصم
جونگکوک:ممنون تو خبی
ریا:مرصی،گرسنه ای؟
جونگکوک:بدجور
ریا:اوک پس بیت بریم شام بخوریم
رفتیم نشستیم شام خوردیم و ولی من چون حالم بد میشد زیاد نخوردم و بعد اینکه خوردنمون تموم شد رفتیم بابا تو اتاق و رو تخت دراز کشیدیم میخواستم به جونگکوک بگم ولی میدونستم که اون میگه برو نگه دارم پس پشیمون شدم و همو بغل کردیم و خوابیدیم.
ویو جونگکوک
(این روزا نمیدونم ریا حالش خوب نیس پس بیدارش نکردم و رفتم حاضر شدم و رفتم شرکت)
تو اتاق مشغول کار بودم که یکی در زد و گفتم
جونگکوک:بیا تو
اومد تو و دیدم..........
کپی ممنوع❌️❌️
۸۳.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.