part 20
part 20
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(از خواب بیدار شدم دیدم تو بغل جونگکوکم یکم به صورتش زل زدم و تو فکر بودم که بیدار شد و سریع خودمو ازش جدا کردم)
جونگکوک:اخخخ
ریا:چی شد؟!
جونگکوک:چته مگ آدم ندیدی دستم درد گرفت
ریا:ب..ب...ببخشید معذرت میخوام
جونگکوک:اشکال نداره
ریا:دستت ....دستت بهتره
جونگکوک:آره بهترم
ریا:میخوای امروز نریم سرکار؟
جونگکوک:نه من خوبم باید بریم کارا عقب افتاده
ریا:باشه پس من میرم لباسمو عوض کنم
جونگکوک:اوک
رفتم دست و صورتمو شستم و بعد یه نیم تنه با دامن سیاه و رویه سیاه با کفش اسپرت پوشیدم و موهای بلندمو حالت دادم و ریختم دورم و رفتم بیرون
ریا:بریم؟
جونگکوک:بریم صبحونه بخوریم بعدش
ریا:باشه
رفتیم نشستیم سر میز و اون دختره چایونگ غذا هارو آورد ولی هرچقد به اینور اونور نگا کردم اجوما رو ندیدم
ریا:اجوما کجاس؟
چایونگ:یکم حالش خوب نبود موند خونه
ریا:عاها
این دختره باز لباسش باز بود و با حرص زل زده بودم بهش میخواستم چیزی بگم که جونگکوک گف
جونگکوک:انگار یادت رفته دکمه لباستو ببندی
چایونگ:بله؟!با منین
جونگکوک:آره
چایونگ:نه خودم باز گذاشتم مشکلی هس(با خنده و عشوه)
جونگکوک دستمو گرفت و گفت
جونگکوک:اره مشکل داره هرجایی میخوای اینطوری بگردی بگرد به مت ربطی نداره ولی تو خونه من درست لباس بپوش
چایونگ:ب..باشه اگه چیز دیگه نیاز ندارین من برم
ریا:نه برو
چایونگ رفت و دستمو از تو دست جونگکوک کشیدم بیرون وقتی دستم تو دستش بود انگار قلبم میخواست از سرجاش کنده شه
بعد چند مین صبحونه رو خوردیم و و راه افتادیم سمت شرکت بعد ۲۰ دیقه رسیدیم و رفتیم بالا جونگکوک رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاق خودم تا شب مشغول کار بودیم و امروزمون هم اینطوری گذشت کم کم جم و جور کردم و رفتم تا به جونگکوک بگم بریم خونه
ویو جونگکوک
(بلاخره کارام تموم شد و داشتم میرفتم سمت اتاق ریا تا بگم که بریم که دیدم خودش اومد)
جونگکوک:عه اومدی
ریا:اره،جایی داشتی میرفتی؟
جونگکوک:نه داشتم میومدم تورو صدا کنم بریم جایی
ریا:کجا؟
جونگکوک:بیا بریم میفهمی خوب
ریا:اوک بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بعد نیم ساعت رسیدیم جنگل و یه خونه ای بود و جونگکوک ماشینو نگه داشت
ریا:برا چی اومدیم اینجا
جونگکوک:بیا بریم تو میفهمی خو چرا انقد سوال میپرسی تو دختر
ریا:هوفف باشه
از ماشین پیاده شدم که صدای گرگ اومد سریع با ترس رفتم پشت جونگکوک و بازوشو محکم گرفتم
جونگکوک:چته(باخنده)
ریا:زهرمار خنده داره ترسیدم
جونگکوک:ببخشید،خوب بریم تو
ریا:بریم
جونگکوک:نه نه وایسا چشماتو ببند
ریا:چشمامو؟
جونگکوک:آره
اومد پشتم و چشمامو با دستش گرفت و وارد خونه شدیم و بعد چندمین چشامو باز کرد همه جارو خیلی قشنگ تزئین کرده بود انقد قشنگ بود که میخواستم بزنم زید گریه از ذوق داشتم برمیگشتم به جونگکوک که پشت سرمه یه چی بگم که تا برگشتم لباشو گذاشت رو لبام اولش شوکه شدم ولی بعدش یه حس لذتی تموم وجودمو فرا گرفت و دستمو حلقه کردم دور گردنش و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد بعد چندمین نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم
ریا:چیکار میکنی؟
جونگکوک:ریا من عاشقت شدم اونم بدجور دیگ نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
ریا:چ...چی؟
اومد و دم گوشم آروم زمزمه کرد
جونگکوک:من عاشقت شدم دختره دیوونه
یکم مکث کردم منم واقعا عاشقش بودم پس تصمیم گرفتم بهش بگم
ریا:من..منم عاشقتم مستر جئون
جونگکوک لبخندی زد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و منو بلند کرد و برد گذاشت رو تخت و............
کپی ممنوع
دروغ شیرین♡
ویو ریا
(از خواب بیدار شدم دیدم تو بغل جونگکوکم یکم به صورتش زل زدم و تو فکر بودم که بیدار شد و سریع خودمو ازش جدا کردم)
جونگکوک:اخخخ
ریا:چی شد؟!
جونگکوک:چته مگ آدم ندیدی دستم درد گرفت
ریا:ب..ب...ببخشید معذرت میخوام
جونگکوک:اشکال نداره
ریا:دستت ....دستت بهتره
جونگکوک:آره بهترم
ریا:میخوای امروز نریم سرکار؟
جونگکوک:نه من خوبم باید بریم کارا عقب افتاده
ریا:باشه پس من میرم لباسمو عوض کنم
جونگکوک:اوک
رفتم دست و صورتمو شستم و بعد یه نیم تنه با دامن سیاه و رویه سیاه با کفش اسپرت پوشیدم و موهای بلندمو حالت دادم و ریختم دورم و رفتم بیرون
ریا:بریم؟
جونگکوک:بریم صبحونه بخوریم بعدش
ریا:باشه
رفتیم نشستیم سر میز و اون دختره چایونگ غذا هارو آورد ولی هرچقد به اینور اونور نگا کردم اجوما رو ندیدم
ریا:اجوما کجاس؟
چایونگ:یکم حالش خوب نبود موند خونه
ریا:عاها
این دختره باز لباسش باز بود و با حرص زل زده بودم بهش میخواستم چیزی بگم که جونگکوک گف
جونگکوک:انگار یادت رفته دکمه لباستو ببندی
چایونگ:بله؟!با منین
جونگکوک:آره
چایونگ:نه خودم باز گذاشتم مشکلی هس(با خنده و عشوه)
جونگکوک دستمو گرفت و گفت
جونگکوک:اره مشکل داره هرجایی میخوای اینطوری بگردی بگرد به مت ربطی نداره ولی تو خونه من درست لباس بپوش
چایونگ:ب..باشه اگه چیز دیگه نیاز ندارین من برم
ریا:نه برو
چایونگ رفت و دستمو از تو دست جونگکوک کشیدم بیرون وقتی دستم تو دستش بود انگار قلبم میخواست از سرجاش کنده شه
بعد چند مین صبحونه رو خوردیم و و راه افتادیم سمت شرکت بعد ۲۰ دیقه رسیدیم و رفتیم بالا جونگکوک رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاق خودم تا شب مشغول کار بودیم و امروزمون هم اینطوری گذشت کم کم جم و جور کردم و رفتم تا به جونگکوک بگم بریم خونه
ویو جونگکوک
(بلاخره کارام تموم شد و داشتم میرفتم سمت اتاق ریا تا بگم که بریم که دیدم خودش اومد)
جونگکوک:عه اومدی
ریا:اره،جایی داشتی میرفتی؟
جونگکوک:نه داشتم میومدم تورو صدا کنم بریم جایی
ریا:کجا؟
جونگکوک:بیا بریم میفهمی خوب
ریا:اوک بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بعد نیم ساعت رسیدیم جنگل و یه خونه ای بود و جونگکوک ماشینو نگه داشت
ریا:برا چی اومدیم اینجا
جونگکوک:بیا بریم تو میفهمی خو چرا انقد سوال میپرسی تو دختر
ریا:هوفف باشه
از ماشین پیاده شدم که صدای گرگ اومد سریع با ترس رفتم پشت جونگکوک و بازوشو محکم گرفتم
جونگکوک:چته(باخنده)
ریا:زهرمار خنده داره ترسیدم
جونگکوک:ببخشید،خوب بریم تو
ریا:بریم
جونگکوک:نه نه وایسا چشماتو ببند
ریا:چشمامو؟
جونگکوک:آره
اومد پشتم و چشمامو با دستش گرفت و وارد خونه شدیم و بعد چندمین چشامو باز کرد همه جارو خیلی قشنگ تزئین کرده بود انقد قشنگ بود که میخواستم بزنم زید گریه از ذوق داشتم برمیگشتم به جونگکوک که پشت سرمه یه چی بگم که تا برگشتم لباشو گذاشت رو لبام اولش شوکه شدم ولی بعدش یه حس لذتی تموم وجودمو فرا گرفت و دستمو حلقه کردم دور گردنش و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد بعد چندمین نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم
ریا:چیکار میکنی؟
جونگکوک:ریا من عاشقت شدم اونم بدجور دیگ نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
ریا:چ...چی؟
اومد و دم گوشم آروم زمزمه کرد
جونگکوک:من عاشقت شدم دختره دیوونه
یکم مکث کردم منم واقعا عاشقش بودم پس تصمیم گرفتم بهش بگم
ریا:من..منم عاشقتم مستر جئون
جونگکوک لبخندی زد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و منو بلند کرد و برد گذاشت رو تخت و............
کپی ممنوع
۳۳.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.