فصل2 p5
*جیوو*
داره چه اتفاقی میوفتهههه..یعنی اونی که ات فک میکرد از دستش داده این پسرس..ولی چه ربطی به این نقاشی داره
کوک : بسه گریه دیگه..هیولا زیر تختت نمرده که فندق من *لبخند*
ات : هق...هق..جونگ کوک..من خیلی تنها بودم...هق..هق*گریه*
کوک : ات...من کسی نیستم که بخوای در نبودش تنها بشی..گریه نکن
ات : نه جونگ کوک..هق..تو همیشه دوست من بودی..
کوک : اما...
ات : واسم مهم نیس بام چیکار کردی..من دوست دارم..تو دوست منی جونگ کوک
کوک : *بغض*
همین طور که ات بغل جونگ کوک بود...بلدش کرد و از کلاس رف بیرون.
*جونگ کوک *
دوستشم...من هنوز نمیتونم خاطرات قبلا رو حضم کنم..اون طور که شکنجه دادم...گزاشتم خودکشی کنه..ادم بکشه...من موجودیم که هیچ وقت نباید بخشیده بشه ات
لباسمو تو مشتش گرفته و اشکاش تموم نمیشدن..یکم بالا گرفتمش
کوک : هی...بسه ات..الان من هستم دیگه چرا گریه میکنی
ات : نمیدونم..
کوک : نمیدونی یعنی چی..این باعث میشه منم گریه کنم..دیگه گریه نکن..
ات : ب..باشه
شروع کرد به پاک کردن اشکاش
کوک : بعد مدرسه میام پیشت
ات : و..واقعا
کوک : اوهوم
ات : *ذوق*
کوک : حالا بهتر شد..حیفه اون چشمات خیس شه
ات :*لبخند*
*بعد مدرسه*
*ات*
داشتیم میرفتیم سمت خونم...حرفی بینمون رد و بدل نشد..فقد به مردم نگاه میکرد..
لبخندی به لبم نشست...
کوک : منم مثل تو خوشحالم...
ات : این همه صبر کردن هم نتیجه داد
کوک : اوهوم
رسیدیم خونه...چراغارو روشن کردم..
یا خدااااا
خونه بهم ریختس
ات : احم..شرمنده
کوک : اشکال نداره *خنده*
ات : هییی نخند
کوک : هنوزم عوض نشدی*خنده*
ات : باشه پس اگه این طوریه تو بام خونه رو تمیز میکنی
کوک : تو فقد دنبال این بودی
ات : حرف نزن..کیفتو بزار و بیا
کوک : اصن من رفتم.
ات : نه نه اوکی خودم تمیز میکنم
کوک :*خنده*
داره چه اتفاقی میوفتهههه..یعنی اونی که ات فک میکرد از دستش داده این پسرس..ولی چه ربطی به این نقاشی داره
کوک : بسه گریه دیگه..هیولا زیر تختت نمرده که فندق من *لبخند*
ات : هق...هق..جونگ کوک..من خیلی تنها بودم...هق..هق*گریه*
کوک : ات...من کسی نیستم که بخوای در نبودش تنها بشی..گریه نکن
ات : نه جونگ کوک..هق..تو همیشه دوست من بودی..
کوک : اما...
ات : واسم مهم نیس بام چیکار کردی..من دوست دارم..تو دوست منی جونگ کوک
کوک : *بغض*
همین طور که ات بغل جونگ کوک بود...بلدش کرد و از کلاس رف بیرون.
*جونگ کوک *
دوستشم...من هنوز نمیتونم خاطرات قبلا رو حضم کنم..اون طور که شکنجه دادم...گزاشتم خودکشی کنه..ادم بکشه...من موجودیم که هیچ وقت نباید بخشیده بشه ات
لباسمو تو مشتش گرفته و اشکاش تموم نمیشدن..یکم بالا گرفتمش
کوک : هی...بسه ات..الان من هستم دیگه چرا گریه میکنی
ات : نمیدونم..
کوک : نمیدونی یعنی چی..این باعث میشه منم گریه کنم..دیگه گریه نکن..
ات : ب..باشه
شروع کرد به پاک کردن اشکاش
کوک : بعد مدرسه میام پیشت
ات : و..واقعا
کوک : اوهوم
ات : *ذوق*
کوک : حالا بهتر شد..حیفه اون چشمات خیس شه
ات :*لبخند*
*بعد مدرسه*
*ات*
داشتیم میرفتیم سمت خونم...حرفی بینمون رد و بدل نشد..فقد به مردم نگاه میکرد..
لبخندی به لبم نشست...
کوک : منم مثل تو خوشحالم...
ات : این همه صبر کردن هم نتیجه داد
کوک : اوهوم
رسیدیم خونه...چراغارو روشن کردم..
یا خدااااا
خونه بهم ریختس
ات : احم..شرمنده
کوک : اشکال نداره *خنده*
ات : هییی نخند
کوک : هنوزم عوض نشدی*خنده*
ات : باشه پس اگه این طوریه تو بام خونه رو تمیز میکنی
کوک : تو فقد دنبال این بودی
ات : حرف نزن..کیفتو بزار و بیا
کوک : اصن من رفتم.
ات : نه نه اوکی خودم تمیز میکنم
کوک :*خنده*
۱۲۹.۷k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.