متعلق به او:
متعلق به او:
#part18
کوک استرس داشت تو راه رو بیمارستان راه میرفت موهاش هرچند دقیقه میداد بالا این عادتش بود وقتایی که عصبی و استرس داره اینجوری میشه سئول کنار کوک وایساد و دستشو گرفت دستاش شدید یخ بودن
+کوک یکم آروم باش
_آخه چجوری
+با اینور و اونور رفتن که همه چی درست نمیشه
بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون و کوک جلوش رو گرفت
_دکتر چیشد؟
دکتر عینکشو و در آورد و با لحن ناراحتی گفت
....شما پسرشین؟
_بله من پسرشم
...بفرمایید داخل مادرتون با شما کار داره
کوک وارد اتاق شد و در و بست چشمایه مادرش باز بود
_حالت خوبه مامان؟یه دفع چت شد
م.ک:پ...پسرم یه وقت گریه نکنیا تو...باید قوی بمونی...من تو رو تنهایی و بدون محدودیت بزرگ کردم....تو واسم اینه....پدرت بودی....قوی
_مامان چرا این حرفارو میزنی(بغض)
م.ک:پ...پسرم...من خیلی تو رو دوست دارم ولی هیچ وقت بهت نگفتم چه بیماری سختی دارم....نگفتم تا باز این همه ازیت نشی
_مامان چی داری میگی؟چه ازیتی؟
م.ک:ف فقط اینو بدون خیلی خیلی دوست دارم
و آخرین کلمه ای که از دهن مادر کوک خارج شد این بود(پسرم)
_م م مامان چ چشماتو باز کن مامان(گریه و کمی بلند)
پرستارا کوک رو بیرون بردن ولی مادر کوک دیگه هیچ وقت برنگشت ته کوک رو تو بغلش گرفته بود تا آروم بشه
.....
سئول دستشو رو دهنش گذاشت و یه قطره اشک از چشمش ریخت
کنار کوک نشست و کمرشو و موهاش رو نوازش کرد کوک خودشو تو بغل سئول انداخت اول تعجب کرد ولی بعد اونم همراهی کرد
......
کوک کنار سنگ قبر نشسته بود مادرش رو کنار پدرش خاک کرده بود بارون میومد و اونجا فقط و فقط کوک بود کم کم خیس شده بود که دیگه چیزی حس نکرد سرشو بالا گرفت با دیدن چتر مشکی رنگ و سئول بلند شد وایستاد
_سئول فکر نمیکردم بیای
+نمیگی سرما میخوری تو این هوا؟...چرا نیایم مگه غریبم
سئول همون طور که چتر تو دستش بود کوک رو محکم بغل کرد دستشو دور گردنش انداخت و آروم رو شونش ضربه میزد کوک دستشو آروم رو کمر دخترک گذاشت و بعد ازش فاصله گرفت نوک کفشاشون به هم چسبیده بود و کمی از هم فاصله داشتن
_تو این هوا سرما میخوری
+تو نگران خودت باش که مدت هاست زیر بارونی
_دلت برام میسوزه؟توهم؟
+فکر میکنی از سر دلسوزی باهات خوبم؟
#part18
کوک استرس داشت تو راه رو بیمارستان راه میرفت موهاش هرچند دقیقه میداد بالا این عادتش بود وقتایی که عصبی و استرس داره اینجوری میشه سئول کنار کوک وایساد و دستشو گرفت دستاش شدید یخ بودن
+کوک یکم آروم باش
_آخه چجوری
+با اینور و اونور رفتن که همه چی درست نمیشه
بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون و کوک جلوش رو گرفت
_دکتر چیشد؟
دکتر عینکشو و در آورد و با لحن ناراحتی گفت
....شما پسرشین؟
_بله من پسرشم
...بفرمایید داخل مادرتون با شما کار داره
کوک وارد اتاق شد و در و بست چشمایه مادرش باز بود
_حالت خوبه مامان؟یه دفع چت شد
م.ک:پ...پسرم یه وقت گریه نکنیا تو...باید قوی بمونی...من تو رو تنهایی و بدون محدودیت بزرگ کردم....تو واسم اینه....پدرت بودی....قوی
_مامان چرا این حرفارو میزنی(بغض)
م.ک:پ...پسرم...من خیلی تو رو دوست دارم ولی هیچ وقت بهت نگفتم چه بیماری سختی دارم....نگفتم تا باز این همه ازیت نشی
_مامان چی داری میگی؟چه ازیتی؟
م.ک:ف فقط اینو بدون خیلی خیلی دوست دارم
و آخرین کلمه ای که از دهن مادر کوک خارج شد این بود(پسرم)
_م م مامان چ چشماتو باز کن مامان(گریه و کمی بلند)
پرستارا کوک رو بیرون بردن ولی مادر کوک دیگه هیچ وقت برنگشت ته کوک رو تو بغلش گرفته بود تا آروم بشه
.....
سئول دستشو رو دهنش گذاشت و یه قطره اشک از چشمش ریخت
کنار کوک نشست و کمرشو و موهاش رو نوازش کرد کوک خودشو تو بغل سئول انداخت اول تعجب کرد ولی بعد اونم همراهی کرد
......
کوک کنار سنگ قبر نشسته بود مادرش رو کنار پدرش خاک کرده بود بارون میومد و اونجا فقط و فقط کوک بود کم کم خیس شده بود که دیگه چیزی حس نکرد سرشو بالا گرفت با دیدن چتر مشکی رنگ و سئول بلند شد وایستاد
_سئول فکر نمیکردم بیای
+نمیگی سرما میخوری تو این هوا؟...چرا نیایم مگه غریبم
سئول همون طور که چتر تو دستش بود کوک رو محکم بغل کرد دستشو دور گردنش انداخت و آروم رو شونش ضربه میزد کوک دستشو آروم رو کمر دخترک گذاشت و بعد ازش فاصله گرفت نوک کفشاشون به هم چسبیده بود و کمی از هم فاصله داشتن
_تو این هوا سرما میخوری
+تو نگران خودت باش که مدت هاست زیر بارونی
_دلت برام میسوزه؟توهم؟
+فکر میکنی از سر دلسوزی باهات خوبم؟
۹.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.