پنجره اتاقش رو به دریا بود
پنجره اتاقش رو به دریا بود...
دلش که می گرفت انگار دریا هم طوفانی میشد..!
انگار دلش به دل دریا وصل بود..
جز دریا کسیو نداشت..
غمگین به نظر میرسید..
یعنی همیشه غمگین به نظر میرسید حتی وقتی که لبخند میزند...
یه روز..یه روز که از همه چی و همه کس خسته بود دوباره اومد لب پنجره اتاقش..دید دریا آرومه..خیلی آروم..!
یعنی دریا هم مثل همه ازش دل کنده بود؟!
لبخندی بر لب داشت..به پایین نگاه میکرد..هنوز دریا آروم بود..
زمزمه کرد:
اگه من برم هیچکس متوجه نمیشه..
دیگه ندیدمش..
("نوشته خودم نویسنده ایی دیوانه")
( ر.کاف )
دلش که می گرفت انگار دریا هم طوفانی میشد..!
انگار دلش به دل دریا وصل بود..
جز دریا کسیو نداشت..
غمگین به نظر میرسید..
یعنی همیشه غمگین به نظر میرسید حتی وقتی که لبخند میزند...
یه روز..یه روز که از همه چی و همه کس خسته بود دوباره اومد لب پنجره اتاقش..دید دریا آرومه..خیلی آروم..!
یعنی دریا هم مثل همه ازش دل کنده بود؟!
لبخندی بر لب داشت..به پایین نگاه میکرد..هنوز دریا آروم بود..
زمزمه کرد:
اگه من برم هیچکس متوجه نمیشه..
دیگه ندیدمش..
("نوشته خودم نویسنده ایی دیوانه")
( ر.کاف )
- ۱۵.۱k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط