پنجره اتاقش رو به دریا بود

پنجره اتاقش رو به دریا بود...
دلش که می گرفت انگار دریا هم طوفانی میشد..!
انگار دلش به دل دریا وصل بود..
جز دریا کسیو نداشت..
غمگین به نظر میرسید..
یعنی همیشه غمگین به نظر میرسید حتی وقتی که لبخند میزند...
یه روز..یه روز که از همه چی و همه کس خسته بود دوباره اومد لب پنجره اتاقش..دید دریا آرومه..خیلی آروم..!
یعنی دریا هم مثل همه ازش دل کنده بود؟!
لبخندی بر لب داشت..به پایین نگاه میکرد..هنوز دریا آروم بود..
زمزمه کرد:
اگه من برم هیچکس متوجه نمیشه..
دیگه ندیدمش..

("نوشته خودم نویسنده ایی دیوانه")

( ر.کاف )
دیدگاه ها (۱)

دوست داشت که صداش بزنه عشقم!ولی یه چیزی درونش اجازه نمیداد.....

خسته بود و از همه چیز و همه کس متنفر، در عین دوست داشتن از آ...

دلش میخواست حرف بزند..اما از چه میگفت؟از کدام درد؟دنبال کلما...

گاهی اوقات از عصبانیت دست به کندن ابروهاش میزد..مادرش هردفعه...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁷اروم تو راه رو عمارت راه میرفتم... تمام ف...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط