p6
ویو هانا
÷منم همینطور،صبحونه خوردی؟
+نه نمیخورم
÷چرا بخور
+نه
(چندمین بعد)
تهیونگ دیگه کم کم رفت منم رفتم طبقه بالا تو اتاق کار جونگکوک
+واو
یه دیوار کلا کتاب بود روبه رومم یه دیوار پنجره بود و بالکون رفتم روی بالکون یه ظرف کوچیک بود رو میز که توش ته مونده های سیگار بود
+سیگار میکشه؟
از بالکون خارج شدم رفتم سمت کتاب خونه
+عشقم چه کتابایی میخونه
یهو از پشت کشیده شدم
+(جیغغغ)
رفتم تو بغل یکی
-هیششش منم
+کوک ترسوندیممم
-ای جونم نترس
گونمو بوسید
+اصن تو کی اومدییی
-الان
+هوممم
-ببینم تو درد داشتی؟
+اوهوم خیلی
-قرص خوردی؟
+امم خب من چون ن نمی.......چونکه
-تته پته نکن حرفتو بگو
+نه
-چرا؟
+تو چیکار داریی
-خیلی خب
رفتم بیرون از اتاق
+اوففف دلمم دوباره درد گرفت
یهو بلند شدم تو هوا
+واییی
یهو دیدم کوکه
+چیکار میکنی
-باید تکلیفتو مشخص کنم
راه افتاد به سمت راه پله
یه دستش رو نرده بود یه دستشم منو گرفته بود
رفتیم مستقیم آشپزخونه
-آجوما
آجوما:جانم؟
+بزارم زمین حالااا
-هیششش،هانا امروز لجبازی کرد یا صبحونشو دوست نداشت؟
آجوما:خانم اصلا صبحونه نخوردن و......
آجوما داشت دونه به دونه کارامو تعریف میکرد جونگکوکم منو نگاه میکرد
-اره؟راست میگه آجوما؟
+خب من صبحونه عادت ندارم
-باید عادت کنی
+اوف،م میشه بزاریم پایین
منو گذاشت پایین
منم رفتم تو حیاط از لابلای برگا آفتاب به چشمم میخورد
و باد خنکی می وزید
اینجا با بهشت چه فرقی داره؟
یهو نگهبانای حیاط به سمت داخل خونه رفتن منم دنبالشون یواشکی راه افتادم
اونا رفتن به جونگکوک گفتن که آقای الکساندر اومده
جونگکوکم عصبانی شد و کمی مضطرب
+چی شده ینی؟
رفتم حیاط دوباره روی تاب نشستم
یهو دیدم درای عمارت باز شد پنج تا قول تشن و یه مردی با ریشای مشکی و پوست تقریبا برنزه وارد شد(گذاشتم عکسشو)
جونگکوکم اومد
لایک:۴۶
کامنت:۵۰
÷منم همینطور،صبحونه خوردی؟
+نه نمیخورم
÷چرا بخور
+نه
(چندمین بعد)
تهیونگ دیگه کم کم رفت منم رفتم طبقه بالا تو اتاق کار جونگکوک
+واو
یه دیوار کلا کتاب بود روبه رومم یه دیوار پنجره بود و بالکون رفتم روی بالکون یه ظرف کوچیک بود رو میز که توش ته مونده های سیگار بود
+سیگار میکشه؟
از بالکون خارج شدم رفتم سمت کتاب خونه
+عشقم چه کتابایی میخونه
یهو از پشت کشیده شدم
+(جیغغغ)
رفتم تو بغل یکی
-هیششش منم
+کوک ترسوندیممم
-ای جونم نترس
گونمو بوسید
+اصن تو کی اومدییی
-الان
+هوممم
-ببینم تو درد داشتی؟
+اوهوم خیلی
-قرص خوردی؟
+امم خب من چون ن نمی.......چونکه
-تته پته نکن حرفتو بگو
+نه
-چرا؟
+تو چیکار داریی
-خیلی خب
رفتم بیرون از اتاق
+اوففف دلمم دوباره درد گرفت
یهو بلند شدم تو هوا
+واییی
یهو دیدم کوکه
+چیکار میکنی
-باید تکلیفتو مشخص کنم
راه افتاد به سمت راه پله
یه دستش رو نرده بود یه دستشم منو گرفته بود
رفتیم مستقیم آشپزخونه
-آجوما
آجوما:جانم؟
+بزارم زمین حالااا
-هیششش،هانا امروز لجبازی کرد یا صبحونشو دوست نداشت؟
آجوما:خانم اصلا صبحونه نخوردن و......
آجوما داشت دونه به دونه کارامو تعریف میکرد جونگکوکم منو نگاه میکرد
-اره؟راست میگه آجوما؟
+خب من صبحونه عادت ندارم
-باید عادت کنی
+اوف،م میشه بزاریم پایین
منو گذاشت پایین
منم رفتم تو حیاط از لابلای برگا آفتاب به چشمم میخورد
و باد خنکی می وزید
اینجا با بهشت چه فرقی داره؟
یهو نگهبانای حیاط به سمت داخل خونه رفتن منم دنبالشون یواشکی راه افتادم
اونا رفتن به جونگکوک گفتن که آقای الکساندر اومده
جونگکوکم عصبانی شد و کمی مضطرب
+چی شده ینی؟
رفتم حیاط دوباره روی تاب نشستم
یهو دیدم درای عمارت باز شد پنج تا قول تشن و یه مردی با ریشای مشکی و پوست تقریبا برنزه وارد شد(گذاشتم عکسشو)
جونگکوکم اومد
لایک:۴۶
کامنت:۵۰
۲.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.