و رفت بیرون و درو بست.. هنوزم باورم نشده بود که جونگکوک ب
و رفت بیرون و درو بست.. هنوزم باورم نشده بود که جونگکوک بهم غذا داد... چرا باهام اینجوری رفتار میکرد؟ درسته که مهربونه اما تااین حد یکم غیر طبیعی بود...امروز دیگه باید میرفتم اما کجا میرفتم؟ پیش اون مرتیکه که نمیتونم برم... به محض اینکه منو ببینه دوباره خیالش راحت میشه که من هستم واسش کار کنم و به قمار کردنش ادامه میده... اممم شاید برم خونه لانا دختر داییم... خب لانا به داییم میگفت... اونموقع باید میگفتم این دوسال کجا بودم؟ چه غلطی باید میکردم دقیقا؟ همینطور تو فکر بودم که یهو یه صدای آشنا به گوشم خورد... آروم از جام پاشدمو گوشمو چسبوندم به در
_میدونم اینجاست.. پس دروغ نگو
+دلیلی نداره بخوام قایمش کنم..
وای خدایا... صدای ته بود... دستمو روی قلبم گذاشتم.. تو دهنم میزد... اومده بود دنبال من؟ صدای قدم میشنیدم که داشت به در نزدیک میشد... سریع خودمو پرت کردم زیر تخت... یهو در باز شد.. فقط یه جفت کفش اسپرت مشکی میدیدم
+تهیونگ تو نمیتونی همینطوری وارد اتاق بشی...
قدم ورداشت سمت تخت
_من میدونم اینجا بوده
+چرا باید اینجا باشه مگه فرار نکرده؟
بدون اینکه چیزی بگه توی اتاق قدم میزد.. یهو سرجاش وایساد..
_این موهای رائله... نفسم تو سینم حبس شد
+چی میگی موی زنه دیگه.. تو از کجا میدونی موهای اونه؟
_موهاش رنگ خاصی داره.. اندازشم همینقدره
+دیوونه شدی...من مطمنم
_منم میدونم اینجاست... رائل بیا بیرون.. خودت بیا
+مگه نرفته؟ خودش گفت نمیخوادت و اینقد ازت میترسید ک اخرشم فرار کرد
_مگه دیدیش؟
+اره دیشب اینجا بود... صبح زودم رفت
صدای داد ته بدنمو لرزوند
_اینجا بود تو به من نگفتی؟ اونوقت من کل شهرو از دیشب دارم دنبالش میگردم؟
جونگکوک هیچی نگفت...
ته آروم به تخت نزدیک شد و نشست لبه ش... تشک تخت اومد پایین و داشت خفم میکرد... نمیتونستم نفس بکشم...
_کوک تو در حق من خیانت کردی...
+من کار اشتباهی نکردم
_چرا گذاشتی بره؟
+اصلا کارت چیه باهاش تهیونگ؟
_من بهش قول دادم... باید قولمو عملی کنم.. بعدش میزارم هرجا ک خواست بره...
+چه قولی؟
از رو تخت پاشد وراه افتاد سمت در
_نیازی نمیبینم بهت توضیح بدم... باید پیداش شه...
کوک پشت سرش بیرون رفت و در و بست... خودمو مثل جنازه از زیر تخت بیرون کشیدم... نفسم بالا نمیومد بدنم بیحال بود... خدایا کوک اینجا چیکار میکرد؟ چیکارم داشت؟ چه قولی؟
دستمو گذاشتم رو چشمام... خدایا این چه سرنوشتیه؟
#صدای_تو
#p15
_میدونم اینجاست.. پس دروغ نگو
+دلیلی نداره بخوام قایمش کنم..
وای خدایا... صدای ته بود... دستمو روی قلبم گذاشتم.. تو دهنم میزد... اومده بود دنبال من؟ صدای قدم میشنیدم که داشت به در نزدیک میشد... سریع خودمو پرت کردم زیر تخت... یهو در باز شد.. فقط یه جفت کفش اسپرت مشکی میدیدم
+تهیونگ تو نمیتونی همینطوری وارد اتاق بشی...
قدم ورداشت سمت تخت
_من میدونم اینجا بوده
+چرا باید اینجا باشه مگه فرار نکرده؟
بدون اینکه چیزی بگه توی اتاق قدم میزد.. یهو سرجاش وایساد..
_این موهای رائله... نفسم تو سینم حبس شد
+چی میگی موی زنه دیگه.. تو از کجا میدونی موهای اونه؟
_موهاش رنگ خاصی داره.. اندازشم همینقدره
+دیوونه شدی...من مطمنم
_منم میدونم اینجاست... رائل بیا بیرون.. خودت بیا
+مگه نرفته؟ خودش گفت نمیخوادت و اینقد ازت میترسید ک اخرشم فرار کرد
_مگه دیدیش؟
+اره دیشب اینجا بود... صبح زودم رفت
صدای داد ته بدنمو لرزوند
_اینجا بود تو به من نگفتی؟ اونوقت من کل شهرو از دیشب دارم دنبالش میگردم؟
جونگکوک هیچی نگفت...
ته آروم به تخت نزدیک شد و نشست لبه ش... تشک تخت اومد پایین و داشت خفم میکرد... نمیتونستم نفس بکشم...
_کوک تو در حق من خیانت کردی...
+من کار اشتباهی نکردم
_چرا گذاشتی بره؟
+اصلا کارت چیه باهاش تهیونگ؟
_من بهش قول دادم... باید قولمو عملی کنم.. بعدش میزارم هرجا ک خواست بره...
+چه قولی؟
از رو تخت پاشد وراه افتاد سمت در
_نیازی نمیبینم بهت توضیح بدم... باید پیداش شه...
کوک پشت سرش بیرون رفت و در و بست... خودمو مثل جنازه از زیر تخت بیرون کشیدم... نفسم بالا نمیومد بدنم بیحال بود... خدایا کوک اینجا چیکار میکرد؟ چیکارم داشت؟ چه قولی؟
دستمو گذاشتم رو چشمام... خدایا این چه سرنوشتیه؟
#صدای_تو
#p15
۷.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.