ازدواج اجباری
P2
#ارباب ببخشید پدرتون باهاتون کار دارن
ی نفس حرصی بیرون دادم و لب زدم
_تهیونگ مگه نگفتم وقتی باهم تنهاییم باهام راحت باش
#باشه بابا چرا عصبی میشی پدرت باهات کار داره
_باشه اومدم
از پشت میز بلند شدم و پرونده هارو بستم با تهیونگ رفتیم
رفتم دم در اتاق پدرو و در رو زدم و رفتم داخل رفتم و دیدم رو تخت نشسته(پدر کوک پ.ک)
پ.ک:پسرم بیا بشین
رفتم کنارش نشستم
_بله پدر لچبا من کاری داشتین
پ.ک:پسرم ببین ما با آقای پارک (پدر ا/ت) یک قرار داد بستیم ولی من گفتم به ی شرطی که تو با دخترش ازدواج کنی و اونم قبول کرد و الان تو باید با دختر آقای پارک ازدواج کنی
قشنگ رید تو اعصابم لب باز کردم
_پدر من ازدواج نمیکنم
پ.ک: خفه شو امشب هم قراره بریم خونه ی اونا
_چشم پدر(عصبانی و سرد)
از اتاقش رفتم بیرون و رفتم اتاق خودم رو تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم و به فکر فرو رفتم که کم کم چشمام گرم خواب شد و سیاهی
ویو ا/ت
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود به ساعت نگاه کردم و که دیدم ساعت ۵ هست یهو یادم افتاد قراره شوهر عزیزم (با لحنی مسخره)با خوانواده اش قراره بیاد پاشدم رفتم حموم ی حموم ۱۰مینی گرفتم و اومدم بیرون رفتم جلوی در کمدم در رو باز کردم و ی لباس برداشتم و پوشیدم(عکسشو میزارم)یکم آرایش کردم ساعت رو ی نگاه انداختم که دیدم ساعت ۶:۳۰ چه زود گذشت برای آهرین بار خودمو تو آینه بررسی کردم و رفتم پایین
ویو جونگکوک
با صدای خدمتکار از خواب بیدار شدم و یهو یادم اومد که قراره امشب بریم خونه پارک رفتم حموم ی حموم ۱۵مینی گرفتم و اومدم بیرون ی لباس شیک پوشیدم و ی دستی به موهام کشیدم و رفتم پایین سوار ماشین لامبورگینی شدیم و راننده حرکت کرد
پ.ک:اونجا مثل آدم رفتار کن
_چشم(خیلی خیلی سرد)
دیگه حرفی نزدیم که بعد چند دقیقه راننده گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در رو زدیم که ی خانم مسن در رو باز کرد و گفت
آجوما:بفرمایین داخل
رفتیم داخل که دیدم ی دختر خوشگل داره از پله ها داره میاد پایین از حق نگذریم خیلی خوشگل بود جوری که محوش شده بودم که با صدای اون دختره به خودم اومدم
+سلام خیلی خوش اومدید و ا/ت هستم پارک ا/ت
ویو ا/ت
از پله ها که رفتم پایین دیدم ی پسر خیلی خوشتیپ و خوشگل نشسته رو مبل ولی خب برا من که مهم نبود چون قرار بود به اجبار ازدواج کنم(خفه شو دختره ی زشت از خداتو باشه)
رفتم نشستم و خودمو معرفی کردم و دیگه چیزی نگفتم
بعد چند دقیقه نگاه های سنگینی رو خودم حس کردم وقتی رد نگاه رو دنبال کردم رسیدم به اون پسر خوشتیپه یعنی شوهر عزیزم که حتی اسمشم نمیدونم که یهو آجوما اومد و گفت
آجوما:آقا شام حاظره
پ.ت:بریم شام بخوریم
رفتیم شام خوردیم بعد از شام یهو آقای جئون گفت
پ.ک:........
#ارباب ببخشید پدرتون باهاتون کار دارن
ی نفس حرصی بیرون دادم و لب زدم
_تهیونگ مگه نگفتم وقتی باهم تنهاییم باهام راحت باش
#باشه بابا چرا عصبی میشی پدرت باهات کار داره
_باشه اومدم
از پشت میز بلند شدم و پرونده هارو بستم با تهیونگ رفتیم
رفتم دم در اتاق پدرو و در رو زدم و رفتم داخل رفتم و دیدم رو تخت نشسته(پدر کوک پ.ک)
پ.ک:پسرم بیا بشین
رفتم کنارش نشستم
_بله پدر لچبا من کاری داشتین
پ.ک:پسرم ببین ما با آقای پارک (پدر ا/ت) یک قرار داد بستیم ولی من گفتم به ی شرطی که تو با دخترش ازدواج کنی و اونم قبول کرد و الان تو باید با دختر آقای پارک ازدواج کنی
قشنگ رید تو اعصابم لب باز کردم
_پدر من ازدواج نمیکنم
پ.ک: خفه شو امشب هم قراره بریم خونه ی اونا
_چشم پدر(عصبانی و سرد)
از اتاقش رفتم بیرون و رفتم اتاق خودم رو تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم و به فکر فرو رفتم که کم کم چشمام گرم خواب شد و سیاهی
ویو ا/ت
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود به ساعت نگاه کردم و که دیدم ساعت ۵ هست یهو یادم افتاد قراره شوهر عزیزم (با لحنی مسخره)با خوانواده اش قراره بیاد پاشدم رفتم حموم ی حموم ۱۰مینی گرفتم و اومدم بیرون رفتم جلوی در کمدم در رو باز کردم و ی لباس برداشتم و پوشیدم(عکسشو میزارم)یکم آرایش کردم ساعت رو ی نگاه انداختم که دیدم ساعت ۶:۳۰ چه زود گذشت برای آهرین بار خودمو تو آینه بررسی کردم و رفتم پایین
ویو جونگکوک
با صدای خدمتکار از خواب بیدار شدم و یهو یادم اومد که قراره امشب بریم خونه پارک رفتم حموم ی حموم ۱۵مینی گرفتم و اومدم بیرون ی لباس شیک پوشیدم و ی دستی به موهام کشیدم و رفتم پایین سوار ماشین لامبورگینی شدیم و راننده حرکت کرد
پ.ک:اونجا مثل آدم رفتار کن
_چشم(خیلی خیلی سرد)
دیگه حرفی نزدیم که بعد چند دقیقه راننده گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در رو زدیم که ی خانم مسن در رو باز کرد و گفت
آجوما:بفرمایین داخل
رفتیم داخل که دیدم ی دختر خوشگل داره از پله ها داره میاد پایین از حق نگذریم خیلی خوشگل بود جوری که محوش شده بودم که با صدای اون دختره به خودم اومدم
+سلام خیلی خوش اومدید و ا/ت هستم پارک ا/ت
ویو ا/ت
از پله ها که رفتم پایین دیدم ی پسر خیلی خوشتیپ و خوشگل نشسته رو مبل ولی خب برا من که مهم نبود چون قرار بود به اجبار ازدواج کنم(خفه شو دختره ی زشت از خداتو باشه)
رفتم نشستم و خودمو معرفی کردم و دیگه چیزی نگفتم
بعد چند دقیقه نگاه های سنگینی رو خودم حس کردم وقتی رد نگاه رو دنبال کردم رسیدم به اون پسر خوشتیپه یعنی شوهر عزیزم که حتی اسمشم نمیدونم که یهو آجوما اومد و گفت
آجوما:آقا شام حاظره
پ.ت:بریم شام بخوریم
رفتیم شام خوردیم بعد از شام یهو آقای جئون گفت
پ.ک:........
۸.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.