ارمی فداکار

ارمی فداکار
پارت ۳۸

با گفتن این جمله چشمام م کم گرم شد و به خواب رفتم

دو هفته بعد :

از دید یونجی :
دو هفته عین دوسال گذشت
سخت بود ، خیلی سخت
نمیتونم فراموشش کنم
بیشتر از قبل توی خودم رفتم و ساکت تر شدم
دیگه اون یه ذره شور و نشاطی هم که داشتم رو ندارم
یونا : خاله خاله
با صدای یونا به خودم اومدم
من : بله عزیزم
یونا: چرا ناراحتی ؟
من لبخندی به زرنگیش زدم و گفتم : ناراحت نیستم عزیزم و بعدش لُپِش رو کشیدم
کوچولو بود شیش سالش بود اما خیلی خوب همه چیز رو درک می‌کرد
یونا: خاله امروز یک مردی اومده بود دم مدرسه ما بعد از من سوال پرسید شما رو میشناسم منم سر تکون دادم بعد گفت به شما یه پیام برسونم
من تعجب کرده بودم خیلی تعجب کرده بودم یعنی اون کی بوده ؟
اصن یونا رو از کجا می‌شناخته که توی پرورشگاهه
من با کنجکاوی و نگرانی و یک کوچولو ترس دست های یونا رو گرفتم و گفتم : یونا اون مرد گفت چه پیامی به من برسونی ؟
یونا : گفت ساعت شیش بعد از ظهر بیاین کنار رود هان این شماره هم کف دستم نوشت که بدم به شما
یونا کف دستش رو برگردوند و شماره رو نشون داد
شماره رو زدم توی گوشیم و رو به یونا گفتم : یونا چه شکلی بود ؟
یونا : لباس مشکی پوشیده بود با کلاه مشکی و ماسک مشکی
من : یونا مگه بهتون نگفته بودم با آدم های غریبه حرف نزنین ؟ هوم ؟
یونا : ببخشید
من : دیگه تکرار ....
منتظر جوابش بودم
یونا : نمیشه
من : افرین
حالا برو بازی کن


ادامه دارد
دیدگاه ها (۴)

ارمی فداکار پارت ۳۹ از دید یونجی : با یک عالمه این پا و اون ...

ارمی فداکار پارت ۴۰از دید یونجی :یونگی با ملایمت گفت : نمیخو...

ارمی فداکار پارت ۳۷از دید یونجی :عشق ، کلمه قشنگیه ، حس قشنگ...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

یونا :صبح از خواب پاشدم درو برم نگاه کردم کوک کنارم خوابیده...

love Between the Tides²⁹م: تو خونه ی ما براش نامه نوشته بودی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط