همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p¹⁰ )
همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p¹⁰ )
تا اینکه راننده زد بغل.
ا/ت: اقا داری چیکار میکنی؟؟
+ خانم ما دنبال دردسر نیستیم، پیاده شو...
پولم نمیخوام
ا/ت: دردسر؟؟
منظورتون چیه؟؟
+اره خانم دردسر، مث همین چن دیقه پیش که از وقتی من شمارو
سوار کردم تا الان یه ماشین داشت شمارو تعقیب میکرد؟
ا/ت: تعقیب میکرد؟؟؟(تعجب)
+اره خانم.
ا/ت: اوکی، خیلی ممنون
اینم پولتون.
+گفتم نمیخواد.
ا/ت: یعنی ندم؟؟
+خب حالا که میخوای بدی، میگیرم.
راوی:
ا/ت، ترسیده بود.
میترسید حتی از جاش تکون بخوره.
ولی مجبور به حرکت بود.
نگاهی به اطراف کرد.
اما ماشینی ندید.
خیالش راحت شد.
راه افتاد، با پای پیاده. همینجوری میرفت که متوجه حضور کسی در پشت سرش شد.
اهمیت نداد و سعی کرد تند تر راه بره و به پشت سرش نگاه نکنه.
همینجوری به راهش ادامه داد تا وقتی که دید فرد پشت سرش داره هنوز دنبالش میکنه.
دیگه صبری نداشت، ایندفعه بجای راه رفتن، داشت میدوید.
میترسید که بلایی سرش بیاره.
دوید تا رسید به به جمعیت بازم دوید
بین کوچه ها، بین مردم، بین مغازه ها، همینجوری داشت میدوید،
تا وقتی که وارد یه مغازه ی عجیب و غریب شد...
پشت سرشو دید و متوکه شد یارو گمش کرده، خوشحال شد ولی بازم میترسدیخکه پیداش کنه.
پس شروع به حرکت کرد و گفت..
ا/ت: سلاممم...
کسی اینجا هستت؟؟؟
راوی: هیچ صدایی نیومد.
یکبار دیگع امتحان کرد و ایندفعه...
تا اینکه راننده زد بغل.
ا/ت: اقا داری چیکار میکنی؟؟
+ خانم ما دنبال دردسر نیستیم، پیاده شو...
پولم نمیخوام
ا/ت: دردسر؟؟
منظورتون چیه؟؟
+اره خانم دردسر، مث همین چن دیقه پیش که از وقتی من شمارو
سوار کردم تا الان یه ماشین داشت شمارو تعقیب میکرد؟
ا/ت: تعقیب میکرد؟؟؟(تعجب)
+اره خانم.
ا/ت: اوکی، خیلی ممنون
اینم پولتون.
+گفتم نمیخواد.
ا/ت: یعنی ندم؟؟
+خب حالا که میخوای بدی، میگیرم.
راوی:
ا/ت، ترسیده بود.
میترسید حتی از جاش تکون بخوره.
ولی مجبور به حرکت بود.
نگاهی به اطراف کرد.
اما ماشینی ندید.
خیالش راحت شد.
راه افتاد، با پای پیاده. همینجوری میرفت که متوجه حضور کسی در پشت سرش شد.
اهمیت نداد و سعی کرد تند تر راه بره و به پشت سرش نگاه نکنه.
همینجوری به راهش ادامه داد تا وقتی که دید فرد پشت سرش داره هنوز دنبالش میکنه.
دیگه صبری نداشت، ایندفعه بجای راه رفتن، داشت میدوید.
میترسید که بلایی سرش بیاره.
دوید تا رسید به به جمعیت بازم دوید
بین کوچه ها، بین مردم، بین مغازه ها، همینجوری داشت میدوید،
تا وقتی که وارد یه مغازه ی عجیب و غریب شد...
پشت سرشو دید و متوکه شد یارو گمش کرده، خوشحال شد ولی بازم میترسدیخکه پیداش کنه.
پس شروع به حرکت کرد و گفت..
ا/ت: سلاممم...
کسی اینجا هستت؟؟؟
راوی: هیچ صدایی نیومد.
یکبار دیگع امتحان کرد و ایندفعه...
۱۶.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.