تکپارتی از هان وقتی بارداری و
تکپارتی از هان: (وقتی بارداری و....)
امروز روزی بود که فهمیده بودی بارداری و میخواستی که هرچه زودتر بهش بگی و به شدت ذوق داشتی، وقتی برگشتی خونه ساعت ۷:۲۵ دقیقه بود و با این حال هوا یکم روشن بود کار خاصی نداشتی که بکنی و رفتی لباساتو عوض کنی و یه شام درست کنی و خودتو سرگرم کنی تا هان بیادو بهش این خبرو
(دو ساعت بعد)
هان: من اومدم عزیزممممم
ات: خوش اومدییییییییی -با ذوق
هان: یعنی آنقدر منتظرت گذاشتم که با اومدنم ذوق کردی؟
ات: هم این هم یچیز دیگه هم هست
هان: چی؟
ات: حالا برو لباساتو عوض کن شام بخوریم بعد...
هان: نه نهههههههه الان بگو
ات: نخیر بدو برو.....
هان: باشه باشه -بدو بدو
ات: خنده-
میز شام رو حاضر کردی و هان از اتاق اومد بیرونو اومد کمکت
هان: هنوزم نمیخوای بگی؟
ات: خنده- بعد شام
هان: اوممممم -قیافه کیوت
ات: نع
هان: خیله خب صبر میکنم
(بعد شام)
هان: خب خب زود باش زود باش دیگه شامو خوردیم خبرتو بگو
ات: داشتی میزو جمع میکردی-
هان: من اینارو جمع میکنم تو خبرتو بگو
ات: خنده کوتاه- باشه
اون سریع میزو جمع کرد توهم رفتی تو اتاق تا از کشو برگه سونوگرافیت رو برداری که دیدی کشو هان بازه رفتی ببندیش که چشمت به یه برگه ای خورد...برش داشتی و بازش کردی که....
با برگه سونوگرافی ای مواجه شدی که مال تو نبود..شوکه شده بودی کاملا میتونی خورد شدن قلبت رو حس کنی، تو داشتی درست میدیدی؟ا...اون...خیانت....؟ نه نه نه.....
با چشمایی که پر از اشک بود از اتاق رفتی بیرون و جلوش ایستادگی و وقتی از سمت ظرفشویی داشت برمیگشت با تو مواجه شد
هان: چ....چی شده؟ -ترسیده
هان: خ...خوبی؟
ات: برگه رو بهش نشون دادی- دارم درست میبینم؟ -با چشمای اشکی و صدای بغضی گفتی
که هان سرشو انداخت پایین و توهم دیدی چیزی نمیگه برگه رو به سینش زدی
هان: سرشو آروم آورد بالا- م...من فقط....ازت خسته...شدم
صداش با بغض بود ولی با کلماتش باعث شده بود نفست تنگ بشه و گریت شدت بگیره
ات: همه ی احساسات و رفتاراتت یه بازی بود درسته؟ -صدای گرفته- یعنی آنقدر برات ناکافی بودم؟
چند قدم ازش دور شدی و سرتو انداختیو نفس عمیقی کشید و سکوت کردی، اونم هیچی نمی گفت که سرتو بالا آوردی و گفتی...
ات: بهم فرصت بده
هان: سرشو آورد بالا-
ات: زمان بده تا بتونم یه خونه گیر بیارم و از پیشت برم
هان: ا...ات...
ات: رفتی اتاق تا بخوابی
.
.
.
اون شب هیچی بینتون رد و بدل نشد هان به شدت متاسف بود ولی صبح وقتی بیدار شد تو کنارش نبودی....با دیدن اینکه کمد از لباسات خالیه و رفتی، شوکه شده بود، تو طاقت نداشتی بیشتر از این کنارش باشی و زودتر رفتی...تمام اون شب هم به جای خواب بی صدا گریه کردی، اون حتی برای آروم کردنت بغل گرم و نرمش رو بهت نداد....یعنی آنقدر ازت متنفر شده بود؟
پایان...🫀🫂🌱
امروز روزی بود که فهمیده بودی بارداری و میخواستی که هرچه زودتر بهش بگی و به شدت ذوق داشتی، وقتی برگشتی خونه ساعت ۷:۲۵ دقیقه بود و با این حال هوا یکم روشن بود کار خاصی نداشتی که بکنی و رفتی لباساتو عوض کنی و یه شام درست کنی و خودتو سرگرم کنی تا هان بیادو بهش این خبرو
(دو ساعت بعد)
هان: من اومدم عزیزممممم
ات: خوش اومدییییییییی -با ذوق
هان: یعنی آنقدر منتظرت گذاشتم که با اومدنم ذوق کردی؟
ات: هم این هم یچیز دیگه هم هست
هان: چی؟
ات: حالا برو لباساتو عوض کن شام بخوریم بعد...
هان: نه نهههههههه الان بگو
ات: نخیر بدو برو.....
هان: باشه باشه -بدو بدو
ات: خنده-
میز شام رو حاضر کردی و هان از اتاق اومد بیرونو اومد کمکت
هان: هنوزم نمیخوای بگی؟
ات: خنده- بعد شام
هان: اوممممم -قیافه کیوت
ات: نع
هان: خیله خب صبر میکنم
(بعد شام)
هان: خب خب زود باش زود باش دیگه شامو خوردیم خبرتو بگو
ات: داشتی میزو جمع میکردی-
هان: من اینارو جمع میکنم تو خبرتو بگو
ات: خنده کوتاه- باشه
اون سریع میزو جمع کرد توهم رفتی تو اتاق تا از کشو برگه سونوگرافیت رو برداری که دیدی کشو هان بازه رفتی ببندیش که چشمت به یه برگه ای خورد...برش داشتی و بازش کردی که....
با برگه سونوگرافی ای مواجه شدی که مال تو نبود..شوکه شده بودی کاملا میتونی خورد شدن قلبت رو حس کنی، تو داشتی درست میدیدی؟ا...اون...خیانت....؟ نه نه نه.....
با چشمایی که پر از اشک بود از اتاق رفتی بیرون و جلوش ایستادگی و وقتی از سمت ظرفشویی داشت برمیگشت با تو مواجه شد
هان: چ....چی شده؟ -ترسیده
هان: خ...خوبی؟
ات: برگه رو بهش نشون دادی- دارم درست میبینم؟ -با چشمای اشکی و صدای بغضی گفتی
که هان سرشو انداخت پایین و توهم دیدی چیزی نمیگه برگه رو به سینش زدی
هان: سرشو آروم آورد بالا- م...من فقط....ازت خسته...شدم
صداش با بغض بود ولی با کلماتش باعث شده بود نفست تنگ بشه و گریت شدت بگیره
ات: همه ی احساسات و رفتاراتت یه بازی بود درسته؟ -صدای گرفته- یعنی آنقدر برات ناکافی بودم؟
چند قدم ازش دور شدی و سرتو انداختیو نفس عمیقی کشید و سکوت کردی، اونم هیچی نمی گفت که سرتو بالا آوردی و گفتی...
ات: بهم فرصت بده
هان: سرشو آورد بالا-
ات: زمان بده تا بتونم یه خونه گیر بیارم و از پیشت برم
هان: ا...ات...
ات: رفتی اتاق تا بخوابی
.
.
.
اون شب هیچی بینتون رد و بدل نشد هان به شدت متاسف بود ولی صبح وقتی بیدار شد تو کنارش نبودی....با دیدن اینکه کمد از لباسات خالیه و رفتی، شوکه شده بود، تو طاقت نداشتی بیشتر از این کنارش باشی و زودتر رفتی...تمام اون شب هم به جای خواب بی صدا گریه کردی، اون حتی برای آروم کردنت بغل گرم و نرمش رو بهت نداد....یعنی آنقدر ازت متنفر شده بود؟
پایان...🫀🫂🌱
- ۳۲.۶k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط