*please stey well*PT15
وقتی غذامون تموم شد خالمو هیونا رفتن یه نفس راحت کشیدم و گفتم
+بالاخره رفتن
-(خنده)
^جالب نبود این دفعه هیونا خیلی اروم بود...
+داشت میسوخت جلو جیمین نمیتونست چیزی بگه
^ازت ممنونم جیمین
-خواهش میکنم(خنده)
م/ا:ا/ت امشب بابات شرکت یخورده کار داره نمیتونه بیا خونه...میخواین امشب پیش ما باشین؟
به جیمین یه نگاه کردم سرش و به معنی تایید برام تکون داد
+اوهوم ماهم خونه تنها بودیم...دیگه فردا صبح با جه یی میریم...
م/ا:کجا میرین؟
+مگه نگفته بهتون؟
م/ا:نه؟
+قراره با دوستای جیمین بریم ویلای یکیشون تا اخر هفته گفتیم جه یی هم با خودمون ببریم...
م/ا:اهان...خب مشکلی نیست خونه عمتم نیومدی نیومدی...
^مرسی مامان جونم
م/ا:خیلو خب حالا لوس نشو
+ما الان میام...
جیمین رو بردم طبقه ی بالا گفتم
+جیمین لباس راحتی میخاوی؟
-هوم...نکنه باید لباسای بابتو بپوشم؟
+نه من همیشه یه دست لباس اورسایز دارم
-عه قربون دستت پس...
+صبر کن
رفتم و از توی کمد لباسام براش اون لباسه رو اوردم و بهش دادم لباسشو عوض کرد و رو به من گفت
-ا/ت...من روم نمیشه اینجوری بیام بیرون
+بیا خودمونیم
-اوک
+فقط صبر کن منم لباسامو عوض کنم...
-اوک
لباسامو عوض کردم و رفتیم طبقه ی پایین که جه یی گفت
^نظرتون چیه یه فیلم بزاریم ببینینم؟
+من مشکلی ندارم فقط اگه وسطش رفتم به بزرگی خودتون ببخشید...
-نظرتون چه امشب رو کلا بخوابیم چون این سه چهار روزی که اونجاعیم خیلی نمیخابیم
^اوو خب پس بریم بخوابیم(خنده)
+بریم
مسواک زدم و به بران هم یه مسواک دادم کارامونو کردیم و خوابیدیم کنار هم دیگه دراز کشیدیم جیمین بغلم کرد گفت
-اومممممممم دوست دارمممم
+منم همینطور فقط خفه شدم
-ببخشید
*پرش زمانی صبح*
با صدای جیمین که داشت حرف میزد بیدار شدم تا تلفنش تموم بشه بهش زل زده بودم تلفنش که نموم شد چرخید سمتم و گفت
-بیدار شدی؟ فک کنم بابات هم اومده خونه...
+بابام!
-هوم چطور؟
+الان میام
مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق مامان بابام که دیدم بابام روی تخت دراز کشیده و داره کتاب میخونه رفتم و پریدم روی تخت و بغلش کردم (کاش واقعا همینطوری بودش:)
+بابایییییی...دلم برات تنگ شدخ بود
ب/ا:مگه بچه ای...
+اره
ب/ا:خنده)دوستت کجاست؟
+تو اتاقه..
ب/ا:اهان پس بیاین بریم صبحونه بخوریم...
+باشه
رفتم توی اتاق و روبه جیمین گفتم
+ برخیز بریم صبحونه بخوریم
-اوک
لباسمونو عوض کردیم و رفتیم طبقه ی پایین صبحونمون رو خوردیم بابام و جیمین داشتن باهم حرف میزدن منم رفتم کمک جه یی که وسایلشو جمع کنه وقتی وسایلشو جمع کردیم جه یی رفت و اماده شد
+خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم
-خدافظ
م/ا:خدافظ
ب/ا:خدافظ
^خدافظ
سوار ماشین شدیم و راه اتافدیم سمت خونه ی جیمین وقتی رسیدیم درو باز کردیم رفتیم تو جیوون خونه نبود جه یی کیفشو گذاشت توی اتاق من منو براین هم شروع کردیم جمع کردن وسایلامون وقتی تموم شد یکم تلویزیون دیدم و ناهار سفارش دادیم ناهارمون رو خوردیم و خوابیدیم...
.
.
.
پارتای بعدی از این ده سوپ الهام و چندتا از قسمت های ران بی تی اس الهام گرفته شده...و خیلی خنده دارن:)
+بالاخره رفتن
-(خنده)
^جالب نبود این دفعه هیونا خیلی اروم بود...
+داشت میسوخت جلو جیمین نمیتونست چیزی بگه
^ازت ممنونم جیمین
-خواهش میکنم(خنده)
م/ا:ا/ت امشب بابات شرکت یخورده کار داره نمیتونه بیا خونه...میخواین امشب پیش ما باشین؟
به جیمین یه نگاه کردم سرش و به معنی تایید برام تکون داد
+اوهوم ماهم خونه تنها بودیم...دیگه فردا صبح با جه یی میریم...
م/ا:کجا میرین؟
+مگه نگفته بهتون؟
م/ا:نه؟
+قراره با دوستای جیمین بریم ویلای یکیشون تا اخر هفته گفتیم جه یی هم با خودمون ببریم...
م/ا:اهان...خب مشکلی نیست خونه عمتم نیومدی نیومدی...
^مرسی مامان جونم
م/ا:خیلو خب حالا لوس نشو
+ما الان میام...
جیمین رو بردم طبقه ی بالا گفتم
+جیمین لباس راحتی میخاوی؟
-هوم...نکنه باید لباسای بابتو بپوشم؟
+نه من همیشه یه دست لباس اورسایز دارم
-عه قربون دستت پس...
+صبر کن
رفتم و از توی کمد لباسام براش اون لباسه رو اوردم و بهش دادم لباسشو عوض کرد و رو به من گفت
-ا/ت...من روم نمیشه اینجوری بیام بیرون
+بیا خودمونیم
-اوک
+فقط صبر کن منم لباسامو عوض کنم...
-اوک
لباسامو عوض کردم و رفتیم طبقه ی پایین که جه یی گفت
^نظرتون چیه یه فیلم بزاریم ببینینم؟
+من مشکلی ندارم فقط اگه وسطش رفتم به بزرگی خودتون ببخشید...
-نظرتون چه امشب رو کلا بخوابیم چون این سه چهار روزی که اونجاعیم خیلی نمیخابیم
^اوو خب پس بریم بخوابیم(خنده)
+بریم
مسواک زدم و به بران هم یه مسواک دادم کارامونو کردیم و خوابیدیم کنار هم دیگه دراز کشیدیم جیمین بغلم کرد گفت
-اومممممممم دوست دارمممم
+منم همینطور فقط خفه شدم
-ببخشید
*پرش زمانی صبح*
با صدای جیمین که داشت حرف میزد بیدار شدم تا تلفنش تموم بشه بهش زل زده بودم تلفنش که نموم شد چرخید سمتم و گفت
-بیدار شدی؟ فک کنم بابات هم اومده خونه...
+بابام!
-هوم چطور؟
+الان میام
مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق مامان بابام که دیدم بابام روی تخت دراز کشیده و داره کتاب میخونه رفتم و پریدم روی تخت و بغلش کردم (کاش واقعا همینطوری بودش:)
+بابایییییی...دلم برات تنگ شدخ بود
ب/ا:مگه بچه ای...
+اره
ب/ا:خنده)دوستت کجاست؟
+تو اتاقه..
ب/ا:اهان پس بیاین بریم صبحونه بخوریم...
+باشه
رفتم توی اتاق و روبه جیمین گفتم
+ برخیز بریم صبحونه بخوریم
-اوک
لباسمونو عوض کردیم و رفتیم طبقه ی پایین صبحونمون رو خوردیم بابام و جیمین داشتن باهم حرف میزدن منم رفتم کمک جه یی که وسایلشو جمع کنه وقتی وسایلشو جمع کردیم جه یی رفت و اماده شد
+خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم
-خدافظ
م/ا:خدافظ
ب/ا:خدافظ
^خدافظ
سوار ماشین شدیم و راه اتافدیم سمت خونه ی جیمین وقتی رسیدیم درو باز کردیم رفتیم تو جیوون خونه نبود جه یی کیفشو گذاشت توی اتاق من منو براین هم شروع کردیم جمع کردن وسایلامون وقتی تموم شد یکم تلویزیون دیدم و ناهار سفارش دادیم ناهارمون رو خوردیم و خوابیدیم...
.
.
.
پارتای بعدی از این ده سوپ الهام و چندتا از قسمت های ران بی تی اس الهام گرفته شده...و خیلی خنده دارن:)
۸.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.