بدون توجه به صدای بورا و هاری از اون خراب شده زدم بیرون

بدون توجه به صدای بورا و هاری از اون خراب شده زدم بیرون... لعنت بهت که دوسال زندگیمو تباه کردی... باصدای بلند گریه میکردم... برعکس فکرایی که تو سرم بود از ازاد شدنم خوشحال نبودم
حس کردم دارم خیس میشم... به اسمون نگاه کردم داشت بارون میومد... موهام خیس شد... حالا باید کجا میرفتم؟ کسیو داشتم که منتظرم باشه؟ اشکام بند نمیومد... از اونجا خیلی دور شده بودم
یهو حس کردم بارون بند اومد
_تنها کجا میری دختر خوب؟
شوکه شدم... به جونگکوک که چتر رو سرم نگه داشته بود خیره شدم... بی حرکت سر جام موندم
_من کاریت ندارم رائل... بیا بریم خونه... بارونه
+نه من دیگه برنمیگردم تو اون خونه
لبخندزد
_نگفتم بری اونجا... شب میخوای تو خیابون بمونی؟
+نه میرم خونه خودمون
_میخوای خونوادت تورو با این سرو وضع و چشمای کبود ببینن؟
هیچی نگفتم.. اصلا مگه خونواده ای وجود داشت؟
_بیا بریم.. یه امشبم روی اون دوسال
بعد دستمو توی دستای گرمش گرفت و راه افتادیم... بدون هیچ حرفی فقط راه میرفتیم
_خب گرسنه نیستی؟
+نه
_قیافت که اینو نمیگه.. من دلم یکم سوپ میخواد توچی؟
یه لبخند الکی زدم
+ممنون گرسنه نیستم...
_خب پس بیا غذا خوردن منو ببین
هیچی نگفتم...
همش دستامونو بالا میبرد و میاورد پایین. وقتی به ماشینش رسیدیم در ماشینو واسم باز کرد منم نشستم... خجالت میکشیدم از مهربونیش...
اونم نشست و راه افتاد
#صدای_تو
#p11
دیدگاه ها (۰)

به جونگکوک شش که داشت با اشتها رامیون ميخورد نگاه میکردم...+...

_خب چرا سردش کردین؟ شونه هاشو داد بالا+چون نمیخواستم دهنت بس...

چند دقیقه بعد هاری و بورا با یه سینی پر از یخ و بانداژ اومدن...

خب.... بگین_برو توپ یونتان رو بیار باهاش بازی کنیم باشه ولی ...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب)

همیشگی من

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط