tough love part51 🗝️🪦⛓️🫦
tough love part51 🗝️🪦⛓️🫦
استاید پنجم هدیه ی ات
از زبان نویسنده
میویس تمامی تدارکات رو برای جشن تولد جونگ کوک ترتیب داد اما برای دعوت ات به جشن به مشکل برخورد پس اینو به مامان بزرگ گفت و مامان بزرگ هم خودش دست به کار شد چون از عهده ی میویس خارج بود
میویس: مامان بزرگ حالا چیکار کنیم اگه ات قبول نکنه بیاد؟
مامان بزرگ ➖: تو نگران نباش من همه چی رو تحت کنترل دارم
میویس: مامان بزرگ؟!... یعنی تونستی ات رو قانع کنی که بیاد؟ موفق شدی؟
مامان بزرگ نیشخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: معلومه که تونستم قانعش کنم چرا فکر کردی نتونم؟
میویس: ببخشید... من غلط کردم
تا قبل از اینکه مامان بزرگ لب تر کنه میویس خودش با پاهاش از اونجا دور شد تا تو دید مامان بزرگ نباشه بهش گیر بده و دعواش کنه
از زبان ات
اول میویس باهام تماس گرفت و گفت باید بیام جشن تولد اون غول بیابونی وگرنه با مامان بزرگ پیرشون در می افتم وای با اون عجوزه ی پیر خوش قلب اصن امکان پذیر نیست بتونم باهاش در بیوفتم
اما درخواستش رو رد کردم چرا باید به جشن تولدش برم؟ همه این بدبختی ها دوباره... از روزی شروع شد که به مراسم ختم پدرش رفتم نباید می رفتم اگه می دونستم قراره اینجوری شه
وقتی درخواستش رو رد کردم مامان بزرگش اومد خونمون و دستمو گرفت و با خودش برد آرایشگاه
➕: مامان بزرگ چرا مجبورم میکنین اه...
نمی خوام بیام دست از سرم بردارین دیگه چرا ولم نمی کنین جونگ کوک شما برای من مرده چرا بیخیال نمیشین؟
مامان بزرگ: ات دیگه بس کن فقط بشین رو صندلی آرایشگاه تا درستت کنن خودم برات لباس و کفش و هرچی که نیاز داشتی میگیرم تو فقط بشین رو صندلی
فرارم نمیکنی فهمیدی چهار چشمی هواتو دارم خب؟ پس حتی فکر فرارم به سرت نزنه
دیگه مجبوری باید باهاش کنار بیای اوکی پرنسس؟
وای من اصلا بتونم از پس این پیرزن اژدها بر بیام درمقابلش حتی از یه مورچه هم کوچیک ترم ایففف بیخیال بابا مجبورم دیگه
برمم جشن میرم گوشه کنار تا با جونگ کوک چشم تو چشم نشم
خودش رفت تا به یه سری چیزا رسیدگی کنه نمی دونم دقیقاً چی هستن اما منو به چندتا بادیگارد سپرد که یکی شون بادیگارد خود جونگ کوک بود همونی که کچله ایش بی اعصاب ترینشونم هست خیلی هم باهوش و زرنگه ذهن آدما رو می خونه فرار از دستش محاله
وقتی آرایشگرا کارشون باهام تموم کردم لباسایی که مامان بزرگ برام گذاشته بود رو تو اتاق پرو عوض کردم فقط چند دقیقه ای به خودم زل زده بودم و نفسای عمیق و طولانی می کشیدم تا خودمو آروم کنم
وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون مامان بزرگ خودش اومد دنبالم و سوار ماشین شدیم چقدر هوامو داره بابا من چطوری آخه فرار کنم با این همه محافظی که برام گذاشتی؟
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
استاید پنجم هدیه ی ات
از زبان نویسنده
میویس تمامی تدارکات رو برای جشن تولد جونگ کوک ترتیب داد اما برای دعوت ات به جشن به مشکل برخورد پس اینو به مامان بزرگ گفت و مامان بزرگ هم خودش دست به کار شد چون از عهده ی میویس خارج بود
میویس: مامان بزرگ حالا چیکار کنیم اگه ات قبول نکنه بیاد؟
مامان بزرگ ➖: تو نگران نباش من همه چی رو تحت کنترل دارم
میویس: مامان بزرگ؟!... یعنی تونستی ات رو قانع کنی که بیاد؟ موفق شدی؟
مامان بزرگ نیشخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: معلومه که تونستم قانعش کنم چرا فکر کردی نتونم؟
میویس: ببخشید... من غلط کردم
تا قبل از اینکه مامان بزرگ لب تر کنه میویس خودش با پاهاش از اونجا دور شد تا تو دید مامان بزرگ نباشه بهش گیر بده و دعواش کنه
از زبان ات
اول میویس باهام تماس گرفت و گفت باید بیام جشن تولد اون غول بیابونی وگرنه با مامان بزرگ پیرشون در می افتم وای با اون عجوزه ی پیر خوش قلب اصن امکان پذیر نیست بتونم باهاش در بیوفتم
اما درخواستش رو رد کردم چرا باید به جشن تولدش برم؟ همه این بدبختی ها دوباره... از روزی شروع شد که به مراسم ختم پدرش رفتم نباید می رفتم اگه می دونستم قراره اینجوری شه
وقتی درخواستش رو رد کردم مامان بزرگش اومد خونمون و دستمو گرفت و با خودش برد آرایشگاه
➕: مامان بزرگ چرا مجبورم میکنین اه...
نمی خوام بیام دست از سرم بردارین دیگه چرا ولم نمی کنین جونگ کوک شما برای من مرده چرا بیخیال نمیشین؟
مامان بزرگ: ات دیگه بس کن فقط بشین رو صندلی آرایشگاه تا درستت کنن خودم برات لباس و کفش و هرچی که نیاز داشتی میگیرم تو فقط بشین رو صندلی
فرارم نمیکنی فهمیدی چهار چشمی هواتو دارم خب؟ پس حتی فکر فرارم به سرت نزنه
دیگه مجبوری باید باهاش کنار بیای اوکی پرنسس؟
وای من اصلا بتونم از پس این پیرزن اژدها بر بیام درمقابلش حتی از یه مورچه هم کوچیک ترم ایففف بیخیال بابا مجبورم دیگه
برمم جشن میرم گوشه کنار تا با جونگ کوک چشم تو چشم نشم
خودش رفت تا به یه سری چیزا رسیدگی کنه نمی دونم دقیقاً چی هستن اما منو به چندتا بادیگارد سپرد که یکی شون بادیگارد خود جونگ کوک بود همونی که کچله ایش بی اعصاب ترینشونم هست خیلی هم باهوش و زرنگه ذهن آدما رو می خونه فرار از دستش محاله
وقتی آرایشگرا کارشون باهام تموم کردم لباسایی که مامان بزرگ برام گذاشته بود رو تو اتاق پرو عوض کردم فقط چند دقیقه ای به خودم زل زده بودم و نفسای عمیق و طولانی می کشیدم تا خودمو آروم کنم
وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون مامان بزرگ خودش اومد دنبالم و سوار ماشین شدیم چقدر هوامو داره بابا من چطوری آخه فرار کنم با این همه محافظی که برام گذاشتی؟
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
۳۹.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.