فیک دست نیافتنی پارت ۱۳
فیک دست نیافتنی پارت ۱۳
از زبان ات
پسر فروشنده اومد که گردنبندو بندازه گردنم که یدفعه توقف کرد برگشتم که دیدم تهیونگ مچ دست پسره رو گرفته و با حالت عصبانی اما سردو عصبی به چشمای پسره نگاه کرد که پسره کپ کرد
تهیونگ: لازم نمیبینم شما اینکارو انجام بدین (دست پسره رو پس زد و گردنبند رو از دستش گرفت)
خودش اومد سمت گردنمو موهامو گرفت بالا تا گردنبند رو بندازه گردنم لمس های دستش به گردنم برخورد می کرد که باعث میشد قلبم به لرزش بیوفته و پروانه ها رو تو دلم احساس کنم
گردنبند رو انداختو موهامو به حالت اول برگردوند برای چند ثانیه همون جوری تو حالتمون موندیم که برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم نگاه هایی بهم داشت که بی حس بودن نه لبخندی نه اخمی نمی تونستم احساساتش رو شناسایی کنم
تو همین حال بودیم که یدفه چلسی مارو از حالتمون در آورد البته فرقی نمی کرد چون تهیونگ هیچ عشق و علاقه و نه حتی حسی رو انتقال نمی کرد
چلسی اومد سمتم و منو طرف خودش گرفت و با لبخند بهم نگاه می کرد
چلسی: خیلی خوشگل شدی ات فقط حیف که برا سنت یکم بزرگه وگرنه خودم برات می خریدمش چون داری مثل الماس می درخشی
بهش لبخند زدم اما سعی کردم بی توجه به حضور سرد و بی روح تهیونگ حال و هوامو بهتر کنم اما نمیشد کسی که دوسش دارمو نادیده بگیرم هر چقدر هم که بهم حسی نداشته باشه ولی من بدون اون نمی تونم حتی نفس بکشم اگه تهیونگ دوباره برگرده آمریکا من بدون اون چیکار کنم؟ دیگه نمی تونم نبودشو تحمل کنم ممکن نیست اگه دوباره بره آمریکا از تنهایی دست به چه کارهایی بزنم
از جواهر فروشی اومدیم بیرون سرم یکم درد می کرد با اتفاقات امروز ورودی پاساژ و پسر توی جواهر فروشی و رفتار ها و نگاه های تهیونگ انگار شده بود یه روح سرگردون که هیچ احساسی نداره دلیل این رفتار هاشو نمی دونم اما از خدا التماس میکردم که تهیونگ منو برگردونه دو روز نگذشته که برام غریبه شده فقط تو جسم تهیونگه اما عواطف و احساساتش اون تهیونگ قبلی نیست
چلسی بهمون گفت بریم یه کافی شاپ تا یه چیزی بخوریم خیلی شکمو بود ولی لاغر و خوش هیکل
رفتیم کافیشاپ خدا خدا می کردم که اینجا دیگه اتفاقی نیفته چلسی رفت سفارش هارو بده که از شانس گندم از در کافی شاپ همون پسرای دم در ورودی پاساژ اومدن داخل و رفتم یه جای دیگه نشستن اما کاملاً تو دید تهیونگ بودنو پشتم بهشون بود نمی دونستم مگه پسرا داشتن چیکار می کردن که تهیونگ انقدر کفری شده بود و هی صدای غرش توی تلوش رو میشنیدم با انگشت شستش هی رو میز میزد
چلسی سفارش هارو خودش با لبخند آورد میزی که من و تهیونگ روبه روی هم نشسته بودیمو خودش کنار ما نشست
سعی کردم یکم بیخیال شم اما عصبانیت تهیونگ هربار بیشتر میشد بهم استرس وارد کرد
از زبان ات
پسر فروشنده اومد که گردنبندو بندازه گردنم که یدفعه توقف کرد برگشتم که دیدم تهیونگ مچ دست پسره رو گرفته و با حالت عصبانی اما سردو عصبی به چشمای پسره نگاه کرد که پسره کپ کرد
تهیونگ: لازم نمیبینم شما اینکارو انجام بدین (دست پسره رو پس زد و گردنبند رو از دستش گرفت)
خودش اومد سمت گردنمو موهامو گرفت بالا تا گردنبند رو بندازه گردنم لمس های دستش به گردنم برخورد می کرد که باعث میشد قلبم به لرزش بیوفته و پروانه ها رو تو دلم احساس کنم
گردنبند رو انداختو موهامو به حالت اول برگردوند برای چند ثانیه همون جوری تو حالتمون موندیم که برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم نگاه هایی بهم داشت که بی حس بودن نه لبخندی نه اخمی نمی تونستم احساساتش رو شناسایی کنم
تو همین حال بودیم که یدفه چلسی مارو از حالتمون در آورد البته فرقی نمی کرد چون تهیونگ هیچ عشق و علاقه و نه حتی حسی رو انتقال نمی کرد
چلسی اومد سمتم و منو طرف خودش گرفت و با لبخند بهم نگاه می کرد
چلسی: خیلی خوشگل شدی ات فقط حیف که برا سنت یکم بزرگه وگرنه خودم برات می خریدمش چون داری مثل الماس می درخشی
بهش لبخند زدم اما سعی کردم بی توجه به حضور سرد و بی روح تهیونگ حال و هوامو بهتر کنم اما نمیشد کسی که دوسش دارمو نادیده بگیرم هر چقدر هم که بهم حسی نداشته باشه ولی من بدون اون نمی تونم حتی نفس بکشم اگه تهیونگ دوباره برگرده آمریکا من بدون اون چیکار کنم؟ دیگه نمی تونم نبودشو تحمل کنم ممکن نیست اگه دوباره بره آمریکا از تنهایی دست به چه کارهایی بزنم
از جواهر فروشی اومدیم بیرون سرم یکم درد می کرد با اتفاقات امروز ورودی پاساژ و پسر توی جواهر فروشی و رفتار ها و نگاه های تهیونگ انگار شده بود یه روح سرگردون که هیچ احساسی نداره دلیل این رفتار هاشو نمی دونم اما از خدا التماس میکردم که تهیونگ منو برگردونه دو روز نگذشته که برام غریبه شده فقط تو جسم تهیونگه اما عواطف و احساساتش اون تهیونگ قبلی نیست
چلسی بهمون گفت بریم یه کافی شاپ تا یه چیزی بخوریم خیلی شکمو بود ولی لاغر و خوش هیکل
رفتیم کافیشاپ خدا خدا می کردم که اینجا دیگه اتفاقی نیفته چلسی رفت سفارش هارو بده که از شانس گندم از در کافی شاپ همون پسرای دم در ورودی پاساژ اومدن داخل و رفتم یه جای دیگه نشستن اما کاملاً تو دید تهیونگ بودنو پشتم بهشون بود نمی دونستم مگه پسرا داشتن چیکار می کردن که تهیونگ انقدر کفری شده بود و هی صدای غرش توی تلوش رو میشنیدم با انگشت شستش هی رو میز میزد
چلسی سفارش هارو خودش با لبخند آورد میزی که من و تهیونگ روبه روی هم نشسته بودیمو خودش کنار ما نشست
سعی کردم یکم بیخیال شم اما عصبانیت تهیونگ هربار بیشتر میشد بهم استرس وارد کرد
۱۹.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.