❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part54
یونگی مثل یه ببر می غرید و سعی میکرد بازوهاشو آزاد کنه، اما طبیعتا زورش به چهارتا مرد غول پیکر نمیرسید!
چون نزدیک تر بودم میدیدم که کوک داره با چه عطشی سیترا رو میبوسه و لبش رو گاز میگیره! صبر کن ببینم...اون داشت رو سیترا مارک میزاشت؟ خونم به جوش اومد...هیچ کس حق نداشت به دختر عموی من تعرض کنه!
اطرافم رو نگاه کردم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم. اونم محاصره شده بود.
نا محسوس اشاره ای به پشت سرم کرد. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به شلاقی که رو زمین افتاده بود!
به سرعت برش داشتم و قبل از اینکه افراد کوک بتونن جلومو بگیرن، ضربه ی محکمی حواله بازوی کوک کردم!
کوک با اخم چشماشو باز کرد اما حاضر نبود بوسه رو قطع کنه!
سیترا از موقعیت استفاده کرد و با زانوش وسط پای کوک رو نشونه رفت!
ـــ لعنتی!
کوک ازش جدا شد و اخم کرد.
سیترا لب زخمیش رو با استینش پاک کرد و غرید: دفعه دیگه از خونت نمیگذرم!
لحن سردش مو به تن هرکسی سیخ میکرد!
کوک انگار نه انگار که درد رو حس میکنه، بی توجه به حرف سیترا، با لحنی ترسناک و مالکانه گفت: هر سگی خواست بهت نزدیک بشه، زخم لبتو نشونش بده و بگو صاحابت یه آلفاست!
☆☆☆
عمارت غلغله بود!
بوسیده شدن آلفاجم توسط یه مرد ظاهرا غریبه جوری خون دخترا رو به جوش اورده بود که یونگی مجبور شد برای اینکه کار احمقانه ای نکنن دزدگیر عمارت رو فعال کنه تا کسی خارج نشه!
بد تر از همه هم رکس و مکس بودن!
اونا با استشمام بوی یه غریبه از بدن سیترا به حد مرگ عصبی بودن و اونقدر زوزه کشیدن که یونگی مجبور شد تو غذاشون بیهوش کننده بریزه!
اوضاع خیلی بهم ریخته بود و سیترا هم خودش رو تو اتاق حبس کرده بود!
حالا مرتب کردن اوضاع به عهده یونگی بود!
همه دخترا ما رو دوره کرده بودن تا بگیم ماجرا چی بوده، اما لارا لام تا کام نمیگفت و منم بدنم هنوز تو شوک بود!
آیو با کلافگی داد زد: چرا نمیگین چی شده؟
یونگی اخم کرد: به شماها مربوط نمیشه!
آیو با حرص گفت: که اینطور، حالا که اینجوریه میرم از دنی میدرسم، اون حتما میدونه کدوم حرومی به آلفامون جسارت کرده!
هنوز یه قدم نرفته بود که یونگی مثل تیر از چله رها شد و به دستش چنگ زد: صبر منو امتحان نکن ایو، نه تو این شرایط فاکی!
یونگی خیلی ترسناک به نظر میرسید اما آیو با جرعت تو چشماش خیره شد: من مال تو نیستم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part54
یونگی مثل یه ببر می غرید و سعی میکرد بازوهاشو آزاد کنه، اما طبیعتا زورش به چهارتا مرد غول پیکر نمیرسید!
چون نزدیک تر بودم میدیدم که کوک داره با چه عطشی سیترا رو میبوسه و لبش رو گاز میگیره! صبر کن ببینم...اون داشت رو سیترا مارک میزاشت؟ خونم به جوش اومد...هیچ کس حق نداشت به دختر عموی من تعرض کنه!
اطرافم رو نگاه کردم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم. اونم محاصره شده بود.
نا محسوس اشاره ای به پشت سرم کرد. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به شلاقی که رو زمین افتاده بود!
به سرعت برش داشتم و قبل از اینکه افراد کوک بتونن جلومو بگیرن، ضربه ی محکمی حواله بازوی کوک کردم!
کوک با اخم چشماشو باز کرد اما حاضر نبود بوسه رو قطع کنه!
سیترا از موقعیت استفاده کرد و با زانوش وسط پای کوک رو نشونه رفت!
ـــ لعنتی!
کوک ازش جدا شد و اخم کرد.
سیترا لب زخمیش رو با استینش پاک کرد و غرید: دفعه دیگه از خونت نمیگذرم!
لحن سردش مو به تن هرکسی سیخ میکرد!
کوک انگار نه انگار که درد رو حس میکنه، بی توجه به حرف سیترا، با لحنی ترسناک و مالکانه گفت: هر سگی خواست بهت نزدیک بشه، زخم لبتو نشونش بده و بگو صاحابت یه آلفاست!
☆☆☆
عمارت غلغله بود!
بوسیده شدن آلفاجم توسط یه مرد ظاهرا غریبه جوری خون دخترا رو به جوش اورده بود که یونگی مجبور شد برای اینکه کار احمقانه ای نکنن دزدگیر عمارت رو فعال کنه تا کسی خارج نشه!
بد تر از همه هم رکس و مکس بودن!
اونا با استشمام بوی یه غریبه از بدن سیترا به حد مرگ عصبی بودن و اونقدر زوزه کشیدن که یونگی مجبور شد تو غذاشون بیهوش کننده بریزه!
اوضاع خیلی بهم ریخته بود و سیترا هم خودش رو تو اتاق حبس کرده بود!
حالا مرتب کردن اوضاع به عهده یونگی بود!
همه دخترا ما رو دوره کرده بودن تا بگیم ماجرا چی بوده، اما لارا لام تا کام نمیگفت و منم بدنم هنوز تو شوک بود!
آیو با کلافگی داد زد: چرا نمیگین چی شده؟
یونگی اخم کرد: به شماها مربوط نمیشه!
آیو با حرص گفت: که اینطور، حالا که اینجوریه میرم از دنی میدرسم، اون حتما میدونه کدوم حرومی به آلفامون جسارت کرده!
هنوز یه قدم نرفته بود که یونگی مثل تیر از چله رها شد و به دستش چنگ زد: صبر منو امتحان نکن ایو، نه تو این شرایط فاکی!
یونگی خیلی ترسناک به نظر میرسید اما آیو با جرعت تو چشماش خیره شد: من مال تو نیستم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.