ازدواج سوری پارت 20
ازدواج سوری پارت 20
ته ـ خودشه، لباسشو
زن هوپی ـ بشینین دیگه چرا سر پایین؟
همه نشستیم من نشستم پیش ته پامو انداختم روی پام تهیونگ تا شب صبر نداشت اروم اروم منو چسبوند به خودش و دستمو قفل دستاش کردو گذاشت روی پاش یه نگای ریزی بهم کردیم یه لبخند شیطانی بهم زد
نامجون ـ میشه یه شراب خوب برامون بیارین
گارسون ـ بله چشم
تا برامون شراب اوردن یه زره باهم حرف زدیم من از همه ساکت تر بودم
جین ـ خب ات تو یکم از خودت بگو از همه ساکت تری
ـ خب چی بگم؟
هوپی ـ مثلا از خانوادت بگو
همه ـ اره راس میگه
ـ باشه، خب من با مامانم و داداشم توی جزیره ججو زندگی میکردیم داداشم سه سال ازم بزرگتر بود 15سالم بود مامانم مرد یه روح سرگردون کشتش
کوک ـ جیمین واقعا یه روح سرگردون میتونه یه انسان رو بکشه؟!
جیمین ـ اره
ـ منو داداشم خودمونو داشتیم، بعد از مرگ مامانم اون جزیره ترک کردیم و اومدیم سئول تا با ناجینا و داداشش اشنا شدیم
زن جین ـ خب؟
ـ داداش ناجینا داخل ژاپن بهش پیشنهاد کار دادن و باید میرفت ژاپن داخل فرودگاه برقش کردیم توی راه خونه رفتیم یه کافه تا یه قهوه ی چیزی بخوریم اون زمان داداشم عاشق یه دختر شد دختره دی جی مراسما بود
ناجمون ـ پس عاشقم بوده
ناجینا ـ ات میخوای ادامشو من بگم؟!
ـ نه خودم میگم
ناجینا ـ مطمعنی؟!
ـ اره، دوست دختره داداشم هم اومد پیش مون تا نشست یه موتوری اومد و داداشمو....
بغض ته گلوم بود داشت خفم میکرد درست نمی تونستم نفس بکشم که
ناجینا سری بغلم کرد
ناجینا ـ کافیه دیگه نمیخواد بگی
ـ برم دست شویی حالم بهتر میشه
از بغلش اومدم بیرون و رفتم دست شویی داشتم برمیگشتم برم سر جام که هیونا اومد جلوم وایساد
هیونا ـ چیکاره ی تهیونگی؟!
ویو تهیونگ
دیدم ات و هیونا باهم روبه رو شدن
ات میخواست بیاد اینجا هیونا نمیذاشت رفتم سمتشون
ـ ات؟ عشقم چیزی شده
ات ـ نه فقط ایشون ازم پرسیدن که چیکارت هستم
هیونا ـ تهیونگ معرفی نمکنی ایشون چیکارت هستن؟!
ته ـ خودشه، لباسشو
زن هوپی ـ بشینین دیگه چرا سر پایین؟
همه نشستیم من نشستم پیش ته پامو انداختم روی پام تهیونگ تا شب صبر نداشت اروم اروم منو چسبوند به خودش و دستمو قفل دستاش کردو گذاشت روی پاش یه نگای ریزی بهم کردیم یه لبخند شیطانی بهم زد
نامجون ـ میشه یه شراب خوب برامون بیارین
گارسون ـ بله چشم
تا برامون شراب اوردن یه زره باهم حرف زدیم من از همه ساکت تر بودم
جین ـ خب ات تو یکم از خودت بگو از همه ساکت تری
ـ خب چی بگم؟
هوپی ـ مثلا از خانوادت بگو
همه ـ اره راس میگه
ـ باشه، خب من با مامانم و داداشم توی جزیره ججو زندگی میکردیم داداشم سه سال ازم بزرگتر بود 15سالم بود مامانم مرد یه روح سرگردون کشتش
کوک ـ جیمین واقعا یه روح سرگردون میتونه یه انسان رو بکشه؟!
جیمین ـ اره
ـ منو داداشم خودمونو داشتیم، بعد از مرگ مامانم اون جزیره ترک کردیم و اومدیم سئول تا با ناجینا و داداشش اشنا شدیم
زن جین ـ خب؟
ـ داداش ناجینا داخل ژاپن بهش پیشنهاد کار دادن و باید میرفت ژاپن داخل فرودگاه برقش کردیم توی راه خونه رفتیم یه کافه تا یه قهوه ی چیزی بخوریم اون زمان داداشم عاشق یه دختر شد دختره دی جی مراسما بود
ناجمون ـ پس عاشقم بوده
ناجینا ـ ات میخوای ادامشو من بگم؟!
ـ نه خودم میگم
ناجینا ـ مطمعنی؟!
ـ اره، دوست دختره داداشم هم اومد پیش مون تا نشست یه موتوری اومد و داداشمو....
بغض ته گلوم بود داشت خفم میکرد درست نمی تونستم نفس بکشم که
ناجینا سری بغلم کرد
ناجینا ـ کافیه دیگه نمیخواد بگی
ـ برم دست شویی حالم بهتر میشه
از بغلش اومدم بیرون و رفتم دست شویی داشتم برمیگشتم برم سر جام که هیونا اومد جلوم وایساد
هیونا ـ چیکاره ی تهیونگی؟!
ویو تهیونگ
دیدم ات و هیونا باهم روبه رو شدن
ات میخواست بیاد اینجا هیونا نمیذاشت رفتم سمتشون
ـ ات؟ عشقم چیزی شده
ات ـ نه فقط ایشون ازم پرسیدن که چیکارت هستم
هیونا ـ تهیونگ معرفی نمکنی ایشون چیکارت هستن؟!
۷.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.