تو اونو انتخاب کردی...؟ part 1
ات ویو:
کوک از دیشب بهم گفته بود که ممکنه امروز کارش خیلی زیاد باشه،شاید شب شرکت بمونه و نتونه بیاد
صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش متوجه شدم که رفته، مدتیه خیلیی سرش شلوغه
بخاطر همین همش سرش توی لپ تاپ یا گوشیه و همش کار میکنه با ادمای جدید زیاد سروکله میزنه
پسرا هم باهاش توی یه شرکت کار میکنن، همشون باهم اونجا رو اداره میکنن هرکدوم مسئولیت یه بخش رو به عهده دارن.
این مدت میدیدم و کوکجلوی چشمم بود، میدیدم که چقدر زحمت میکشه شبا بیدار میمونه و خسته میشه
تصمیم گرفتم امشب که قراره اونجا بمونه برای همشون غذا ببرم، مطمئنا اگه کوک قرار باشه شب بمونه پسرا هم باهاش میمونن و تنهاش نمیزارن مگه اینکه کار واجبی داشته باشن تا برن.
غذا داشت اماده میشد منم رفتم تا به کوک پیام بدم
+چاگیا هنوز شرکتی؟
میدونستم سرش شلوغه پس دیر جواب میده، به بقیه کارام رسیدم بعد ده دقیقه صدای گوشیم اومد
-اوهوم سرم خیلی شلوغه
دخترک با شنیدن صدای پیام سما گوشی رفت خوشحال بود از اینکه با مردش صحبت میکرد،لبخند بزرگی روی صورتش بود
با خوشحالی شروع کرد به تایپ کردن:
+خسته نباشی امیدوارم کارا خوب پیش بره، شب میای خونه؟
یکم منتظر موند که جواب داد
-نه فکر نکنم بتونم بیام
+باشه چاگی، فردا میبینمت مواظب خودت باش
پیام رو ارسال کردم و طبق برنامم وقتی غذا حاضر شد تاکسی گرفتم سمت شرکت رفتم
جونگکوک ویو:
این مدت سرم خیلی شلوغ بود خوشحال بودم که ات درک میکرد و زیاد بهم سخت نمیگرفت
امشب مجبور بودم توی شرکت بمونم پسرا هم پیشم موندن، کارمون مشترک بود باید باهم میبودیم.
ات دختر خیلی خوبیه، واقعا عاشقشم توی این چند سالی که باهم ازدواج کردیم یا حتی قبلش که باهم دوست بودیم همیشه کنارم بوده خیلی منو درک کرده
ولی..این مدت هم من سرم شلوغه هم اون پس زیاد باهم وقت نمیگذرونیم، وقتی این پروژه تموم شه حتما چندروز کنارش میمونم تا جبران کنم
توی این مدتی که همش شرکت بودم خیلی رابطم با منشیم بهتر شده، اونم خانوم خوبیه وقتایی که تنهام باهم وقت میگذرونیم منم حواسم پرت میشه و ذهنم ازاد تره زمانایی که پیششم
جدیدا عذاب وجدان دارم احساساتمو درک نمیکنم، از اینکه ات نمیدونه احساس خوبی ندارم ولی فکرنمیکنم اتفاق بدی بیوفته چون ما باهم دوستیم، منم نیت بدی ندارم
وسطای کار بودیم ساعت ۲ شب بود به تهیونگ گفته بودیم همه رو بیرون کنه هیچکس توی شرکت نبود ما هفت نفر تنها بودیم
دلم واسه ات تنگ شده بود ای کاش می تونستم برم پیشش.
پسرک با خستگی تمام خودش رو روی صندلی ولو کرد
-پسرا بخدا من خسته شدم یه کم استراحت کنیم فقط یکم
ملامسانه به هیونگش نگاه میکرد تا شاید یکم استراحت بده اما سختگیر تر از این حرفا بود!
×نه خیر کوک، تنبلی نکن بلند شو زود تمومش کنیم باید بریم خون...
هنوز حرف نامجون تموم نشده بود که کسی به در ضربه میزد و اجازه ورود میخواست
همه با تعجب به در نگاه میکردن
نامجون اخمی کرد روبه تهیونگ
×مگه همه رو بیرون نکردی؟؟کی توی شرکت مونده؟
تهیونگ خواست حرفی بزنه که صدای ات از پشت در اومد
دوباره تقه ای به در زد
+پسرا منم، میتونم بیام تو؟
کوک که با خستگی روی صندلی ولو شده بود، انگار فرشته نجاتش اومده بود با شنیدن صدای همسرش چشماش برق میزد.
درست نشست سرجاش مثل بچه ها با ذوق به هیونگاش نگاهی انداخت تا واکنششون رو ببینه
جیهوپ خواست بره در رو باز کنه ولی پسرک قصه ما سریع از جاش بلند شد
-هیونگ!بزار من در رو باز کنم
همه حرفاش رو با لبخندی بزرگی که روی صورتش بود ادامه میداد انگار دنیارو بهش داده بودن وقتی فهمید ات اونجاست
سمت در رفت با ذوق در رو باز کرد و به چشمای معشوقش نگاه کرد
-ات! تو اینجا چیکار میکنی چطور اومدی؟
همسرش ذوق پسر رو دید، مثل همیشه لبخندی از بامزگی پسرش زد
+کوک نمیزاری بیام تو؟
پسر سرش رو سریع تکون میداد با عجله صحبت میکرد
-چرا چرا بیا ، بیا تو زود باش باید باهم حرف بزنیم
معشوقش رو به سمت میز گرد وسط اتاق هدایت کرد تا بشینه هنوزم خوشحال بود تا میتونه پیشش باشه و همچنین فرصتی برای استراحت داره اونم با بهترین شخص زندگیش!
-خیلی وقته با پسرا حرف نزدی درسته؟ماهم زیاد کار کردیم خسته شدیم بهتره کمی استراحت کنیم
(ببخشید انقدر دیر گذاشتم، شرط پارت بعد ۲۹ لایک ۲۰ کامنت:))
کوک از دیشب بهم گفته بود که ممکنه امروز کارش خیلی زیاد باشه،شاید شب شرکت بمونه و نتونه بیاد
صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش متوجه شدم که رفته، مدتیه خیلیی سرش شلوغه
بخاطر همین همش سرش توی لپ تاپ یا گوشیه و همش کار میکنه با ادمای جدید زیاد سروکله میزنه
پسرا هم باهاش توی یه شرکت کار میکنن، همشون باهم اونجا رو اداره میکنن هرکدوم مسئولیت یه بخش رو به عهده دارن.
این مدت میدیدم و کوکجلوی چشمم بود، میدیدم که چقدر زحمت میکشه شبا بیدار میمونه و خسته میشه
تصمیم گرفتم امشب که قراره اونجا بمونه برای همشون غذا ببرم، مطمئنا اگه کوک قرار باشه شب بمونه پسرا هم باهاش میمونن و تنهاش نمیزارن مگه اینکه کار واجبی داشته باشن تا برن.
غذا داشت اماده میشد منم رفتم تا به کوک پیام بدم
+چاگیا هنوز شرکتی؟
میدونستم سرش شلوغه پس دیر جواب میده، به بقیه کارام رسیدم بعد ده دقیقه صدای گوشیم اومد
-اوهوم سرم خیلی شلوغه
دخترک با شنیدن صدای پیام سما گوشی رفت خوشحال بود از اینکه با مردش صحبت میکرد،لبخند بزرگی روی صورتش بود
با خوشحالی شروع کرد به تایپ کردن:
+خسته نباشی امیدوارم کارا خوب پیش بره، شب میای خونه؟
یکم منتظر موند که جواب داد
-نه فکر نکنم بتونم بیام
+باشه چاگی، فردا میبینمت مواظب خودت باش
پیام رو ارسال کردم و طبق برنامم وقتی غذا حاضر شد تاکسی گرفتم سمت شرکت رفتم
جونگکوک ویو:
این مدت سرم خیلی شلوغ بود خوشحال بودم که ات درک میکرد و زیاد بهم سخت نمیگرفت
امشب مجبور بودم توی شرکت بمونم پسرا هم پیشم موندن، کارمون مشترک بود باید باهم میبودیم.
ات دختر خیلی خوبیه، واقعا عاشقشم توی این چند سالی که باهم ازدواج کردیم یا حتی قبلش که باهم دوست بودیم همیشه کنارم بوده خیلی منو درک کرده
ولی..این مدت هم من سرم شلوغه هم اون پس زیاد باهم وقت نمیگذرونیم، وقتی این پروژه تموم شه حتما چندروز کنارش میمونم تا جبران کنم
توی این مدتی که همش شرکت بودم خیلی رابطم با منشیم بهتر شده، اونم خانوم خوبیه وقتایی که تنهام باهم وقت میگذرونیم منم حواسم پرت میشه و ذهنم ازاد تره زمانایی که پیششم
جدیدا عذاب وجدان دارم احساساتمو درک نمیکنم، از اینکه ات نمیدونه احساس خوبی ندارم ولی فکرنمیکنم اتفاق بدی بیوفته چون ما باهم دوستیم، منم نیت بدی ندارم
وسطای کار بودیم ساعت ۲ شب بود به تهیونگ گفته بودیم همه رو بیرون کنه هیچکس توی شرکت نبود ما هفت نفر تنها بودیم
دلم واسه ات تنگ شده بود ای کاش می تونستم برم پیشش.
پسرک با خستگی تمام خودش رو روی صندلی ولو کرد
-پسرا بخدا من خسته شدم یه کم استراحت کنیم فقط یکم
ملامسانه به هیونگش نگاه میکرد تا شاید یکم استراحت بده اما سختگیر تر از این حرفا بود!
×نه خیر کوک، تنبلی نکن بلند شو زود تمومش کنیم باید بریم خون...
هنوز حرف نامجون تموم نشده بود که کسی به در ضربه میزد و اجازه ورود میخواست
همه با تعجب به در نگاه میکردن
نامجون اخمی کرد روبه تهیونگ
×مگه همه رو بیرون نکردی؟؟کی توی شرکت مونده؟
تهیونگ خواست حرفی بزنه که صدای ات از پشت در اومد
دوباره تقه ای به در زد
+پسرا منم، میتونم بیام تو؟
کوک که با خستگی روی صندلی ولو شده بود، انگار فرشته نجاتش اومده بود با شنیدن صدای همسرش چشماش برق میزد.
درست نشست سرجاش مثل بچه ها با ذوق به هیونگاش نگاهی انداخت تا واکنششون رو ببینه
جیهوپ خواست بره در رو باز کنه ولی پسرک قصه ما سریع از جاش بلند شد
-هیونگ!بزار من در رو باز کنم
همه حرفاش رو با لبخندی بزرگی که روی صورتش بود ادامه میداد انگار دنیارو بهش داده بودن وقتی فهمید ات اونجاست
سمت در رفت با ذوق در رو باز کرد و به چشمای معشوقش نگاه کرد
-ات! تو اینجا چیکار میکنی چطور اومدی؟
همسرش ذوق پسر رو دید، مثل همیشه لبخندی از بامزگی پسرش زد
+کوک نمیزاری بیام تو؟
پسر سرش رو سریع تکون میداد با عجله صحبت میکرد
-چرا چرا بیا ، بیا تو زود باش باید باهم حرف بزنیم
معشوقش رو به سمت میز گرد وسط اتاق هدایت کرد تا بشینه هنوزم خوشحال بود تا میتونه پیشش باشه و همچنین فرصتی برای استراحت داره اونم با بهترین شخص زندگیش!
-خیلی وقته با پسرا حرف نزدی درسته؟ماهم زیاد کار کردیم خسته شدیم بهتره کمی استراحت کنیم
(ببخشید انقدر دیر گذاشتم، شرط پارت بعد ۲۹ لایک ۲۰ کامنت:))
۲۰.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.