زیباترین عشق
#زیباترین_عشق
#پارت_45
دیانا _خیلی خوشحال بودم از یه ورم خجالت میکشیدم
بابا ارسلان _خب دخترم بلند شو بریم
شمعاتو فوت کن
دیانا _باشه
رفتیم و همه جا خاموش بود همه دورو ورم بودن و ارسلان کنارم بود ممدم اومده بود کنارم نیکام همچنین
عسل و متین دور بودم و همه اطراف پراکنده بودن یه کیک خیلی قشنگ بود
شمعا رو فوت کردم و همه دست زدن آهنگ پخش شد دیجی پرید وسط ما هم همه رفتیم وسط
بعد کلی رقص
نشستیم کیک خوردیم و پذیرایی شدیم داشتم از خواب و سیری میترکیدم
خداحافظی کردیمو رفتیم
شب خوبی بود
وقتی رفتیم خونه
مامان بزرگ خیلی ناراحت بود رفت اتاقش بابا مامانم رفتن بخوابن منم نو اتاقم بعد یه دوش رفتم رو تختم و گوشیمو روشن کردمو همین که آنلاین شدم ارسلان پیام داد
ارسلان _سلام عزیزم
دیانا _سلام ارسلان
ارسلان _دیانا حاظری دیه پس فردا و سفر
دیانا _ارههه تازه نیکا هم میاد
ارسلان _😀 متین هم میاد عسلم میاد رضا و پانیذ هم میان
دیانا _چهه عالییی
ارسلان _اره کلی خوشمیگذرونیم
دیانا _😎😎😎😎ارسلان من برم بخوابم بیهوشم بخدااا
ارسلان _باش عزیزم خوابای قشنگ ببینی خداحافظ قشنگم
دیانا _همچنین ارسلاانم
خدانگه دارت عشقمم 😙😚😘
ارسلان _♥️
فردا 🌟🌟🌟🌟🌟
ارسلان _بلند شدم دوش گرفتم صبحانه خوردم رفتم بیرون بلیت بگیرم
اصکی کارمند_خوش اومدین بلیت کجا میخواستیم چنتا
؟!؟؟؟
ارسلان _ممنون
بلیت ترکیه برای فردا
اینم پاسپورت ها
📔دیانا رحیمی
📔ارسلان کاشی
📔عسل امینی
📔متین کاشی
📔نیکا فلاحی
📔رضا برزگر
📔پانیذ طاهری
📦در کل 7 نفریم
کازمند_بله بشینید الان صداتون میکنمارسلان _رفتم نشستم بعد 1ساعت کارا حل شد و به بچه ها پی ام دادم به دیانا هم زنگ زدم خبرو دادم که آماده بشیم به مامان بابام و مامان بابای دیانا زنگیدم و خبرو دادم
رفتم خونه چمدونا مو بستم و حموم رفتم و بعد رفتم ناهار خوردن
دیانا _ارسلان که خبرو داد من بلند شدم آماده شدن مامانم رفت بهونه پیدا کنه
رفتم حموم نیمساعت که تو فکر و خیال بودم بعدش خودمو شستم و رفتم لباسامو پوشیدم
رفتم لباسامو مرتب گذاشتم تمام وسایلم رو تو چمدونم مرتب بستم
نشستم یکم ماسک زدم به صورتم دراز کشیدم روتخت و رفتم تو گوشیم فیلم دیدم
بعد 2ساعت بلند شدن صورتمو شستم موهامو خشک کردمو و شونه شونه زدم رفتم از اتاقم بیرون
دیدم مامانم تو اتاق مادر بزرگه رفتم نزدیک ببینم چی میگن
مامان دیانا _مادر بزرگ راستش دیانا باید حتما بره ترکیه
مامان بزرگ دیانا _چراااا
مامان دیانا _به خاطر همون شرکت آقای کاشی برای آخرین بار برای پروژه
آخه دستیار دیگه ای پیدا نکردن باید برن لطفا به خاطر من بزارید برن من درستش میکنم
مادر بزرگ _نع ببخشید ولی نه نمیشه
دیانا _(اهههه لعنت دوباره شروع کرد رئیس بازیو)
مامان دیانا _خواهش میکنم ایندفه
فقط 10روز میرن
مادر بزرگ دیانا _دههه روز
نه اصلا نمیشه
دیانا _(گند ببره این شانسو)
مملمان دیانا _از اتاق اومدم بیرون به ارسلان زنگ زدم وفتم ارسلان هم حالش گرفت
ارسلان _اهه زنه دیوونه حیف اون دیانا و مامانش و باباش که پیش کسی مثل توان
خداااااااا
زنگیدم به رضا
رضا _الو سلام
ارسلان _سلام
رضا نمیریم ترکیه فردا
رضا_چرا
ارسلان _چون مامان بزرگ نمیخوان
رضا _پوففف خداحافظ
ارسلان _اههههه
به بابام بگم
بابا
بابای ارسلان _بله؟
ارسلان _مامان بزرگ دیانا نمیذاره
بابای ارسلان _چی
ارسلان _نمیذاره دیانا رو ببریم
بابای ارسلان _چه بد میرم باهاش حرف بزنم شاید شد
ارسلان_اره 😢
دیانا _با خودم تو اتاقم نشسته بو م گفتم نمیشه عقلم بدم دست این پيرزنه رفتم بیرون اتاق رفتم اتاقش
مامان بزرگ
مامان بزرگ _بله
دیانا _مادر بزرگ من میخوام زندگی کنم
نه اینکه هرچی بهم گفتن گوش کنم اونا مشورت های منن ولی تصمیم خودم میگیرم الانم دلیلی نداره که نرم مادر بزرگ من میخوام آینده داشته باشم پیشرفت کنم نه اینکه تو کنج خونه بشینم خسته شدم نمیشه هرچی شد بگم چشم بی برو برگشت اطاعت امر
الان بگید منو بکش باید خودمو بکشم
🤨🤨🤨😑😑😑😑
مامان بزرگ دیانا _حرفات تموم شددد؟
دیانا _بله
مامان بزرگ دیانا _میتونی بری ولی تصمیم خودته هرکار کردی منتظر لرزشم باید باشی منم دیگه پیشنهاد نمیدم بهت
دیانا _بله ممنون مادر بزرگ
من 18 سالمه خطای اشتباهم قبول میکنم 😃برگشتم برم اتاقم با خوشحاللیی
که مامانو دیدم برام دست زد منم بوس فرستادم و از خوشحالی تمام رفتم اتاقم
میخواستم به ارسلان زنگ بزنم یهو شیشهخونمون صدا داد اخه کی سنگ میزنه معلوم نیست چه سنگی زده صداشو شنیدم
رفتم دم پنجره ارسسسلللاان بود
ولی سلام ارسلان تو اینجا چیکار میکنی
#پارت_45
دیانا _خیلی خوشحال بودم از یه ورم خجالت میکشیدم
بابا ارسلان _خب دخترم بلند شو بریم
شمعاتو فوت کن
دیانا _باشه
رفتیم و همه جا خاموش بود همه دورو ورم بودن و ارسلان کنارم بود ممدم اومده بود کنارم نیکام همچنین
عسل و متین دور بودم و همه اطراف پراکنده بودن یه کیک خیلی قشنگ بود
شمعا رو فوت کردم و همه دست زدن آهنگ پخش شد دیجی پرید وسط ما هم همه رفتیم وسط
بعد کلی رقص
نشستیم کیک خوردیم و پذیرایی شدیم داشتم از خواب و سیری میترکیدم
خداحافظی کردیمو رفتیم
شب خوبی بود
وقتی رفتیم خونه
مامان بزرگ خیلی ناراحت بود رفت اتاقش بابا مامانم رفتن بخوابن منم نو اتاقم بعد یه دوش رفتم رو تختم و گوشیمو روشن کردمو همین که آنلاین شدم ارسلان پیام داد
ارسلان _سلام عزیزم
دیانا _سلام ارسلان
ارسلان _دیانا حاظری دیه پس فردا و سفر
دیانا _ارههه تازه نیکا هم میاد
ارسلان _😀 متین هم میاد عسلم میاد رضا و پانیذ هم میان
دیانا _چهه عالییی
ارسلان _اره کلی خوشمیگذرونیم
دیانا _😎😎😎😎ارسلان من برم بخوابم بیهوشم بخدااا
ارسلان _باش عزیزم خوابای قشنگ ببینی خداحافظ قشنگم
دیانا _همچنین ارسلاانم
خدانگه دارت عشقمم 😙😚😘
ارسلان _♥️
فردا 🌟🌟🌟🌟🌟
ارسلان _بلند شدم دوش گرفتم صبحانه خوردم رفتم بیرون بلیت بگیرم
اصکی کارمند_خوش اومدین بلیت کجا میخواستیم چنتا
؟!؟؟؟
ارسلان _ممنون
بلیت ترکیه برای فردا
اینم پاسپورت ها
📔دیانا رحیمی
📔ارسلان کاشی
📔عسل امینی
📔متین کاشی
📔نیکا فلاحی
📔رضا برزگر
📔پانیذ طاهری
📦در کل 7 نفریم
کازمند_بله بشینید الان صداتون میکنمارسلان _رفتم نشستم بعد 1ساعت کارا حل شد و به بچه ها پی ام دادم به دیانا هم زنگ زدم خبرو دادم که آماده بشیم به مامان بابام و مامان بابای دیانا زنگیدم و خبرو دادم
رفتم خونه چمدونا مو بستم و حموم رفتم و بعد رفتم ناهار خوردن
دیانا _ارسلان که خبرو داد من بلند شدم آماده شدن مامانم رفت بهونه پیدا کنه
رفتم حموم نیمساعت که تو فکر و خیال بودم بعدش خودمو شستم و رفتم لباسامو پوشیدم
رفتم لباسامو مرتب گذاشتم تمام وسایلم رو تو چمدونم مرتب بستم
نشستم یکم ماسک زدم به صورتم دراز کشیدم روتخت و رفتم تو گوشیم فیلم دیدم
بعد 2ساعت بلند شدن صورتمو شستم موهامو خشک کردمو و شونه شونه زدم رفتم از اتاقم بیرون
دیدم مامانم تو اتاق مادر بزرگه رفتم نزدیک ببینم چی میگن
مامان دیانا _مادر بزرگ راستش دیانا باید حتما بره ترکیه
مامان بزرگ دیانا _چراااا
مامان دیانا _به خاطر همون شرکت آقای کاشی برای آخرین بار برای پروژه
آخه دستیار دیگه ای پیدا نکردن باید برن لطفا به خاطر من بزارید برن من درستش میکنم
مادر بزرگ _نع ببخشید ولی نه نمیشه
دیانا _(اهههه لعنت دوباره شروع کرد رئیس بازیو)
مامان دیانا _خواهش میکنم ایندفه
فقط 10روز میرن
مادر بزرگ دیانا _دههه روز
نه اصلا نمیشه
دیانا _(گند ببره این شانسو)
مملمان دیانا _از اتاق اومدم بیرون به ارسلان زنگ زدم وفتم ارسلان هم حالش گرفت
ارسلان _اهه زنه دیوونه حیف اون دیانا و مامانش و باباش که پیش کسی مثل توان
خداااااااا
زنگیدم به رضا
رضا _الو سلام
ارسلان _سلام
رضا نمیریم ترکیه فردا
رضا_چرا
ارسلان _چون مامان بزرگ نمیخوان
رضا _پوففف خداحافظ
ارسلان _اههههه
به بابام بگم
بابا
بابای ارسلان _بله؟
ارسلان _مامان بزرگ دیانا نمیذاره
بابای ارسلان _چی
ارسلان _نمیذاره دیانا رو ببریم
بابای ارسلان _چه بد میرم باهاش حرف بزنم شاید شد
ارسلان_اره 😢
دیانا _با خودم تو اتاقم نشسته بو م گفتم نمیشه عقلم بدم دست این پيرزنه رفتم بیرون اتاق رفتم اتاقش
مامان بزرگ
مامان بزرگ _بله
دیانا _مادر بزرگ من میخوام زندگی کنم
نه اینکه هرچی بهم گفتن گوش کنم اونا مشورت های منن ولی تصمیم خودم میگیرم الانم دلیلی نداره که نرم مادر بزرگ من میخوام آینده داشته باشم پیشرفت کنم نه اینکه تو کنج خونه بشینم خسته شدم نمیشه هرچی شد بگم چشم بی برو برگشت اطاعت امر
الان بگید منو بکش باید خودمو بکشم
🤨🤨🤨😑😑😑😑
مامان بزرگ دیانا _حرفات تموم شددد؟
دیانا _بله
مامان بزرگ دیانا _میتونی بری ولی تصمیم خودته هرکار کردی منتظر لرزشم باید باشی منم دیگه پیشنهاد نمیدم بهت
دیانا _بله ممنون مادر بزرگ
من 18 سالمه خطای اشتباهم قبول میکنم 😃برگشتم برم اتاقم با خوشحاللیی
که مامانو دیدم برام دست زد منم بوس فرستادم و از خوشحالی تمام رفتم اتاقم
میخواستم به ارسلان زنگ بزنم یهو شیشهخونمون صدا داد اخه کی سنگ میزنه معلوم نیست چه سنگی زده صداشو شنیدم
رفتم دم پنجره ارسسسلللاان بود
ولی سلام ارسلان تو اینجا چیکار میکنی
۲۱.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.