• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part202
#leoreza
دستش رو همچنان رو گونم گذاشتم
_برام مثل پیوند قلب میمونی، خون تو عشق تو ، توی بدن من میگنجه زیبا ...قبلا میگفتم تو بدترین اتفاق زندگی منی اما الان و برای همیشه میگم تو بهترین اتفاق زندگی منی بر هر شکل و شرایطی
همینطور اشک میریخت ، دست و گونهاش کشیدم
_گریه نکن دورت بگردم ببین خوب شدی دیگه تموم شد الانو نگاه کن پیشه خودمی
بوسه ای دیگه رو دستش زدم ، انگار که نفساش عادی شده بود ماسک رو پایین کشید و به سختی لب زد
پانیذ: بچها..چطورن
چشم بستم دستش رو پیشونیم گذاشتم
_استراحت کن نفسم بعدا حرف میزنیم
پانیذ: اتفاق بدی که نیوفتاده
_نه حالا ماسکت رو بزار
وقتی به حالت قبلیش برگشت پرستار وارد اتاق شد تا سرم اش رو چک کنه بعد از تزریقات ،کم کم پانیذ خوابش برد
پرستار: شرمنده وقتتون رو میگیرم
نگاهی بهش کردم و سری تکون دادم
پرستار: با دکتر حرف زدم و بیمار رو چک کردم حالشون خوبه و تاکید کردن بعد از بیدار شدن بهش خبر رو بگین
ممنونی زیر لب گفتم و به حالت قبل برگشتم
چطور میگفتم پسرمون از دست دادیم چطور به همین راحتی میگفتم این همه مدت
سختی ، عذاب بکش و بعد بفهمی ...
چطور تحمل اش رو میکرد توانش رو داشت ، پانیذ تازه به خودش اومد نمیتونست اینم تجربه کنه
از اتاق بیرون اومدم و رو صندلی کنار در نشستم
فکر کردم غرق در افکار شدم امکان نداشت همچنین دردی رو تحمل کنِ اونم باید از زبون من بفهمه
نمیتونستم ای کاش من نگم آب دهنم رو قورت دادم که دیانا و محمد با نیکا اومدن
دیانا کنار نشست
دیانا: چطور خوبه
سر تکیه دادم به دیوار
_خوبه بهوش اومده اما باز خوابید
دیانا با بغض گفت
دیانا: بهش گفتی
_نه نتونستم ، تحملش رو نداره نمیشه نمیدونم چطوری بیانش کنم
دیانا: باشه یه راهی پیدا میکنیم دکتر میگه
سری به نشونه نه تکون دادم
_دکتر از اول خودش سپرد به ما .....اما میتونی تو بگی
با چشای گرد نگام کرد
دیانا: من..من نمیتونم نمیشه
نیکا زانو زد جلو دیانا و دستاش گرف
نیکا: میتونی شاید باهات همدردی کنه دیانا خودت بگی بهتره
سری به نشونه تکون داد
دیانا: نه من نمیگم
نیکا: دیانا
دیانا: باشه بزار ببینم...اما حالش بد نشه
با صدای دورگه که سرشار از بغض و خستگی بود لب زدم
_همه چی رو گذرونده اینم میگذره
کلافه دستی به موهام کشیدم، محمد برای اینکه از این حال و هوا دربیام بلندم کرد و با هم دنبال کار های دلا رفتیم
انگار امضا های من واجب بود اما کاشکی دارا هم بود چی میشد اتفاق خاصی میوفتاد چرا انقدر زندگی بی رحمه
چرا نگاه به شرایط ما نمیکنه چرا تر و خشک رو با هم میسوزونه..
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part202
#leoreza
دستش رو همچنان رو گونم گذاشتم
_برام مثل پیوند قلب میمونی، خون تو عشق تو ، توی بدن من میگنجه زیبا ...قبلا میگفتم تو بدترین اتفاق زندگی منی اما الان و برای همیشه میگم تو بهترین اتفاق زندگی منی بر هر شکل و شرایطی
همینطور اشک میریخت ، دست و گونهاش کشیدم
_گریه نکن دورت بگردم ببین خوب شدی دیگه تموم شد الانو نگاه کن پیشه خودمی
بوسه ای دیگه رو دستش زدم ، انگار که نفساش عادی شده بود ماسک رو پایین کشید و به سختی لب زد
پانیذ: بچها..چطورن
چشم بستم دستش رو پیشونیم گذاشتم
_استراحت کن نفسم بعدا حرف میزنیم
پانیذ: اتفاق بدی که نیوفتاده
_نه حالا ماسکت رو بزار
وقتی به حالت قبلیش برگشت پرستار وارد اتاق شد تا سرم اش رو چک کنه بعد از تزریقات ،کم کم پانیذ خوابش برد
پرستار: شرمنده وقتتون رو میگیرم
نگاهی بهش کردم و سری تکون دادم
پرستار: با دکتر حرف زدم و بیمار رو چک کردم حالشون خوبه و تاکید کردن بعد از بیدار شدن بهش خبر رو بگین
ممنونی زیر لب گفتم و به حالت قبل برگشتم
چطور میگفتم پسرمون از دست دادیم چطور به همین راحتی میگفتم این همه مدت
سختی ، عذاب بکش و بعد بفهمی ...
چطور تحمل اش رو میکرد توانش رو داشت ، پانیذ تازه به خودش اومد نمیتونست اینم تجربه کنه
از اتاق بیرون اومدم و رو صندلی کنار در نشستم
فکر کردم غرق در افکار شدم امکان نداشت همچنین دردی رو تحمل کنِ اونم باید از زبون من بفهمه
نمیتونستم ای کاش من نگم آب دهنم رو قورت دادم که دیانا و محمد با نیکا اومدن
دیانا کنار نشست
دیانا: چطور خوبه
سر تکیه دادم به دیوار
_خوبه بهوش اومده اما باز خوابید
دیانا با بغض گفت
دیانا: بهش گفتی
_نه نتونستم ، تحملش رو نداره نمیشه نمیدونم چطوری بیانش کنم
دیانا: باشه یه راهی پیدا میکنیم دکتر میگه
سری به نشونه نه تکون دادم
_دکتر از اول خودش سپرد به ما .....اما میتونی تو بگی
با چشای گرد نگام کرد
دیانا: من..من نمیتونم نمیشه
نیکا زانو زد جلو دیانا و دستاش گرف
نیکا: میتونی شاید باهات همدردی کنه دیانا خودت بگی بهتره
سری به نشونه تکون داد
دیانا: نه من نمیگم
نیکا: دیانا
دیانا: باشه بزار ببینم...اما حالش بد نشه
با صدای دورگه که سرشار از بغض و خستگی بود لب زدم
_همه چی رو گذرونده اینم میگذره
کلافه دستی به موهام کشیدم، محمد برای اینکه از این حال و هوا دربیام بلندم کرد و با هم دنبال کار های دلا رفتیم
انگار امضا های من واجب بود اما کاشکی دارا هم بود چی میشد اتفاق خاصی میوفتاد چرا انقدر زندگی بی رحمه
چرا نگاه به شرایط ما نمیکنه چرا تر و خشک رو با هم میسوزونه..
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۶k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.