پارت۳۱
پارت۳۱
*پرش زمانی به فردا*
ویو یوری
با سنگینی روی دستم از خواب بیدارشدم نورخورشید چشام و کور میکرد ولی بعد یه مدت عادی شد وقتی کنار تختم و دیدم با صحنه خیلی کیوتی روبه رو شدم جونگکوک خیلی گوگولی کنار تختم خوابیده بود دلم میخواست یه لقمه اش کنم دستم و گرفته خواستم دست و پام و تکون بدم که خیلی درد گرفت که اخ تقریبا بلندی گفتم که باعث شد جونگکوک بیدار بشه
جونگکوک:یوری بیداری خوبی(گیج و خوابالو کیوت)
یوری:اهوم خوبم تو خوبی
جونگکوک:یوری
یوری:جانم
جونگکوک:ببخشید بخاطر دیروز من من اون حرفارو واقعی نگفتم فقط اعصبانی بودم زیاده روی کردم ببخشید نباید اینطوری باهات حرف میزدم تو تنها خواهرمی و کوچکترین عضو خانواده ای تو زندگیمی اون حرفا از سر واقعیت نبود منو میبخشی(بغض)
یوری:میدونی تو بهترین برادر بزرگی که میتونم بهت تکیه کنم مگه میشه تو رو نبخشم من حتی زندگی بدون تورو نمیتونم تصور کنم من همیشه ارزوم بود یه برادربزرگ داشته باشم که همیشه پشتم باشه و بتونم بهش تکیه کنم و حالا که دارمش چرا باید ازش ناراحت بشم و باهاش قهرکنم هوم
جونگکوک:خیلی دوست دارم(محکم بغلش میکنم)
یوری:اخ داره دردم میادا
جونگکوک:او اره حواسم نبود ببخشید
یوری:ساعت چنده
جونگکوک:امممم ساعت ۶صبحه
یوری:خب بگیر بخواب
جونگکوک:نه برم به دکتر بگم بیاد معاینه ات کنه
یوری:اهوم
و جونگکوک رفت و دکتر و اورد تا یوری و معاینه کنه و دکتر به همراه چند پرستار اومد بالا سره یوری و بعد از معاینه یوری گفت
دکتر:حالشون بهتره ولی بیشتر باید حواسشون به خودشون باشه و فشار به خودشون نیارن و دردی که الان دارید طبیعیه نگران نباشید بعد چند روز خوب میشه
جونگکوک:ممنون
و دکتر از اتاق خارج شدن که جیهوپ که توی راهرو بود و داشت میومد به سمت اتاق یوری دکتر و دید و به دکتر گفت
جیهوپ:دکتر
دکتر:بله
جیهوپ:من درمورد یوری یه سوال داشتم
دکتر:بفرمایید
جیهوپ:قلب یوری در چه وضعیتی هستش
دکتر:من نخواستم جلو برادرشون بگم ولی به شما میگم ایشون وضع قلبشون داره بدتر و بدتر میشه باید خیلی مراقب باشید حتی ممکنه به خاطر یه ناراحتی یا استرس حالشون بد بشه شما باید کمکشون کنید تا حالشون بهتر بشه فعلا با دارو میشه تا جایی کنترلش کرد ولی بیشتر به خودشون بستگی داره باید خیلی مراقب باشند
جیهوپ:ممنون دکتر
دکتر:خواهش میکنم
و جیهوپ به اتاق یوری رفت و بعد از جیهوپ همینطور همه کمکم اومدن و یوری حتی باورش نمیشد انقدر برای اطرافیانش مهم باشه
............
*پرش زمانی به فردا*
ویو یوری
با سنگینی روی دستم از خواب بیدارشدم نورخورشید چشام و کور میکرد ولی بعد یه مدت عادی شد وقتی کنار تختم و دیدم با صحنه خیلی کیوتی روبه رو شدم جونگکوک خیلی گوگولی کنار تختم خوابیده بود دلم میخواست یه لقمه اش کنم دستم و گرفته خواستم دست و پام و تکون بدم که خیلی درد گرفت که اخ تقریبا بلندی گفتم که باعث شد جونگکوک بیدار بشه
جونگکوک:یوری بیداری خوبی(گیج و خوابالو کیوت)
یوری:اهوم خوبم تو خوبی
جونگکوک:یوری
یوری:جانم
جونگکوک:ببخشید بخاطر دیروز من من اون حرفارو واقعی نگفتم فقط اعصبانی بودم زیاده روی کردم ببخشید نباید اینطوری باهات حرف میزدم تو تنها خواهرمی و کوچکترین عضو خانواده ای تو زندگیمی اون حرفا از سر واقعیت نبود منو میبخشی(بغض)
یوری:میدونی تو بهترین برادر بزرگی که میتونم بهت تکیه کنم مگه میشه تو رو نبخشم من حتی زندگی بدون تورو نمیتونم تصور کنم من همیشه ارزوم بود یه برادربزرگ داشته باشم که همیشه پشتم باشه و بتونم بهش تکیه کنم و حالا که دارمش چرا باید ازش ناراحت بشم و باهاش قهرکنم هوم
جونگکوک:خیلی دوست دارم(محکم بغلش میکنم)
یوری:اخ داره دردم میادا
جونگکوک:او اره حواسم نبود ببخشید
یوری:ساعت چنده
جونگکوک:امممم ساعت ۶صبحه
یوری:خب بگیر بخواب
جونگکوک:نه برم به دکتر بگم بیاد معاینه ات کنه
یوری:اهوم
و جونگکوک رفت و دکتر و اورد تا یوری و معاینه کنه و دکتر به همراه چند پرستار اومد بالا سره یوری و بعد از معاینه یوری گفت
دکتر:حالشون بهتره ولی بیشتر باید حواسشون به خودشون باشه و فشار به خودشون نیارن و دردی که الان دارید طبیعیه نگران نباشید بعد چند روز خوب میشه
جونگکوک:ممنون
و دکتر از اتاق خارج شدن که جیهوپ که توی راهرو بود و داشت میومد به سمت اتاق یوری دکتر و دید و به دکتر گفت
جیهوپ:دکتر
دکتر:بله
جیهوپ:من درمورد یوری یه سوال داشتم
دکتر:بفرمایید
جیهوپ:قلب یوری در چه وضعیتی هستش
دکتر:من نخواستم جلو برادرشون بگم ولی به شما میگم ایشون وضع قلبشون داره بدتر و بدتر میشه باید خیلی مراقب باشید حتی ممکنه به خاطر یه ناراحتی یا استرس حالشون بد بشه شما باید کمکشون کنید تا حالشون بهتر بشه فعلا با دارو میشه تا جایی کنترلش کرد ولی بیشتر به خودشون بستگی داره باید خیلی مراقب باشند
جیهوپ:ممنون دکتر
دکتر:خواهش میکنم
و جیهوپ به اتاق یوری رفت و بعد از جیهوپ همینطور همه کمکم اومدن و یوری حتی باورش نمیشد انقدر برای اطرافیانش مهم باشه
............
۴.۰k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.