اهوی من
اهوی من
پارت ۹۳
اراد: میخوای اول بهت توضیح بدم ک ما چجوری به وجود امدیم بعد بگم ک چرا میخوام انسان بشم؟
اهو: اره بگو
اراد: پس بشین تا بگم
اراد:اولین خونشام یک انسان معلومی بود ما اصلایتمون یونانی هست اسم اون مرد امبروجیو بود ، مردی ایتالیایی، جوان و ماجراجو بود که همین ویژگی، او را به شهر «دِلفی» در یونان باستان کشاند او در آنجا با ماجراهای فراوانی روبهرو میشود و برخوردهای معتددش با خدایان آن سرزمین، باعث میشود دیگر هیچ وقت آن مرد سابق نباشد همه چیز با «آپولو»، خدای خورشید آغاز شد او در اثر عصبانیت، امبروجیو را نفرین کرد و چنین شد که او برای همیشه ناچار شد پوست بدنش را از اشعههای آفتاب دور نگه دارد؛ چون آفتاب میتوانست پوست و گوشتش را بسوزاند. او سپس در یک شرطبندی، روحش را به «هیدیز»، خدای جهان زیرین باخت و به موجودی بیروح و خالی تبدیل شد. نفرین بعدی از سمت خواهر آپولو یعنی «آرتمیس» آمد. الههی ماه و شکار، مرد جوان را نفرین کرد تا هر گاه که پوست دستش با فلز نقره تماس پیدا کرد، بسوزد و دردی کشنده برایش بههمراه داشته باشد. امبروجیو مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و همهی زندگیاش را از دست داده بود. آرتمیس، با دیدن وضع او، دلش سوخت و تصمیم گرفت در ازای نفرینهایی که شامل حالش شده، نعمتهایی نیز به او ببخشد تا بتواند زندگی را در جهان انسانها ادامه دهد؛ پس زندگی جاودان را به امبروجیو بخشید. او حالا میتوانست تا ابد زندگی کند، به شرطی که از نور خورشید به دور باشد و با نقره تماس نداشته باشد. میل شدید به نوشیدن خون نیز از نعماتی بود که آرتمیس به امبروجیو عطا کرد تا بتواند برای همیشه سالم و سر حال باشد. بهعنوان آخرین نعمت، آرتمیس سرعت و قدرت بدنی او را نیز افزایش داد تا در مواجهه با خطرات مختلف، بتواند خودش سالم نگه دارد و اهدافش را شکار کند. امبرجیو زندگی جدیدش را بهعنوان یک خونآشام آغاز کرد و به دنیای انسانها بازگشت
اهو: میگم بعد اقایی امبروجیو عاشق نشد زن نگرفت؟
اراد: چرا شد الان بتمیگم
اراد: او عاشق بانویی به نام «سلین» شد و برای اینکه قلب او را به دست آورد، قوهای سفیدی را شکار کرد و از خون آنها برایش اشعار عاشقانه نوشت. داستانهای زیادی دربارهی او نقل شده است و افسانهها در همین نقطه تمام نمیشوند. او پس از مدتی، عدهی زیادی را به نفرین عجیب خود دچار میکند و گروهی از ومپایرها را به وجود میآورد که مخفیانه در میان جوامع انسانها زندگی میکنند. گفته میشود هر کسی که به این گروه بپیوندد، روح خود را از دست میدهد. این ارواح همهگی به دست هیدیز، خدای جهان زیرین سپرده میشوند تا برای همیشه در دوزخ باقی بمانند
اهو: الان توهم روحت رو از دست دادی؟
اراد: بگم خوشانسی یا بگم یک معجزه ولی بعد ها این طلسم نابود شد
اهو: من شندیدم ک شما تبدیل به حیوانات میشید
ببخشید این پارت زیاد چرت بود ولی در پارت هایی بعدی میفهمید ک چرا اینقدر درمورد خونشام ها گفتم
پارت ۹۳
اراد: میخوای اول بهت توضیح بدم ک ما چجوری به وجود امدیم بعد بگم ک چرا میخوام انسان بشم؟
اهو: اره بگو
اراد: پس بشین تا بگم
اراد:اولین خونشام یک انسان معلومی بود ما اصلایتمون یونانی هست اسم اون مرد امبروجیو بود ، مردی ایتالیایی، جوان و ماجراجو بود که همین ویژگی، او را به شهر «دِلفی» در یونان باستان کشاند او در آنجا با ماجراهای فراوانی روبهرو میشود و برخوردهای معتددش با خدایان آن سرزمین، باعث میشود دیگر هیچ وقت آن مرد سابق نباشد همه چیز با «آپولو»، خدای خورشید آغاز شد او در اثر عصبانیت، امبروجیو را نفرین کرد و چنین شد که او برای همیشه ناچار شد پوست بدنش را از اشعههای آفتاب دور نگه دارد؛ چون آفتاب میتوانست پوست و گوشتش را بسوزاند. او سپس در یک شرطبندی، روحش را به «هیدیز»، خدای جهان زیرین باخت و به موجودی بیروح و خالی تبدیل شد. نفرین بعدی از سمت خواهر آپولو یعنی «آرتمیس» آمد. الههی ماه و شکار، مرد جوان را نفرین کرد تا هر گاه که پوست دستش با فلز نقره تماس پیدا کرد، بسوزد و دردی کشنده برایش بههمراه داشته باشد. امبروجیو مورد خشم خدایان قرار گرفته بود و همهی زندگیاش را از دست داده بود. آرتمیس، با دیدن وضع او، دلش سوخت و تصمیم گرفت در ازای نفرینهایی که شامل حالش شده، نعمتهایی نیز به او ببخشد تا بتواند زندگی را در جهان انسانها ادامه دهد؛ پس زندگی جاودان را به امبروجیو بخشید. او حالا میتوانست تا ابد زندگی کند، به شرطی که از نور خورشید به دور باشد و با نقره تماس نداشته باشد. میل شدید به نوشیدن خون نیز از نعماتی بود که آرتمیس به امبروجیو عطا کرد تا بتواند برای همیشه سالم و سر حال باشد. بهعنوان آخرین نعمت، آرتمیس سرعت و قدرت بدنی او را نیز افزایش داد تا در مواجهه با خطرات مختلف، بتواند خودش سالم نگه دارد و اهدافش را شکار کند. امبرجیو زندگی جدیدش را بهعنوان یک خونآشام آغاز کرد و به دنیای انسانها بازگشت
اهو: میگم بعد اقایی امبروجیو عاشق نشد زن نگرفت؟
اراد: چرا شد الان بتمیگم
اراد: او عاشق بانویی به نام «سلین» شد و برای اینکه قلب او را به دست آورد، قوهای سفیدی را شکار کرد و از خون آنها برایش اشعار عاشقانه نوشت. داستانهای زیادی دربارهی او نقل شده است و افسانهها در همین نقطه تمام نمیشوند. او پس از مدتی، عدهی زیادی را به نفرین عجیب خود دچار میکند و گروهی از ومپایرها را به وجود میآورد که مخفیانه در میان جوامع انسانها زندگی میکنند. گفته میشود هر کسی که به این گروه بپیوندد، روح خود را از دست میدهد. این ارواح همهگی به دست هیدیز، خدای جهان زیرین سپرده میشوند تا برای همیشه در دوزخ باقی بمانند
اهو: الان توهم روحت رو از دست دادی؟
اراد: بگم خوشانسی یا بگم یک معجزه ولی بعد ها این طلسم نابود شد
اهو: من شندیدم ک شما تبدیل به حیوانات میشید
ببخشید این پارت زیاد چرت بود ولی در پارت هایی بعدی میفهمید ک چرا اینقدر درمورد خونشام ها گفتم
۲.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.