پارت350
#پارت350
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهم به عکس تینا ، لبخند تلخی زدم و آروم گفتم :
بد داغی رو دلم گذاشتی حقت نبود که اینجوری بری واقعا حقت نبود ! تو و بچه مون حق رفتن نداشتید...
قول دادم که انتقامتو بگیرم ولی نمیشه ! اون دختر مریض روانیه ، بعد از اون شکنجه واقعا دیوانه شده
پوزخندی زدم : البته دیوانه بود دیوانه ترم شده ولی یه روزی کارشو جبران میکنم فقط میخوام یکم حالش خوب شه قول میدم !
( مهسا )
حرصی به نگین و آرش نگاه کردم که از اتاق رفتن بیرون باورم نمیشه آرش قبول کرد که نگین هم بیاد تو شرکت !
یعنی من باید باهاش همکار باشم ؟ هوف خدای من ، من چطور با اون کنار بیام ... در حالی که میدونم
اونم مثله من زیاد با آرش سروکار داره. عصبی از جام بلند شدم و با قدمای بلند از اتاق آرش اومدم بیرون !
محکم در رو بهم کوبیدم که غریبی سرشو بلند و بهم نگاه کرد باید عصبانیتمو سری یکی خالی میکردم
کی بهتر از غریبی تند تند سمتش رفتم و گفتم :
بگو بیینم چرا گذاشتی نگین بره پیش آرش ؟
متعجب گفت :خب با اقای احتشام کار داشتند !
با صدایی که سعس در کنترلش داشتم گفتم : غلط کرده با هفت جدو ابادش !
غریبی : من فقط وظیفه مو انجام دادم همین ، ببخشید!
حرصی نگاهی بهش انداختم با قدمای بلند رفتم سمت اتاقم ...
#پارت351
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
شروع کردم به گاز گرفتن و کندن پوست لبام از حرص و عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم بد جور حرصم گرفته بود از این دختره اشغال
اخه بگو تو رو چه به مدلینگ اخه ! با باز شدن سرمو بلند کردم با دیدن آرش اخمی کردم.
که با لحن شوخی گفت : اخمشو نگاه !
ادعا شو در اوردم که پوفی کشید و گفت : چی شده ؟
شونه ایی بالا انداختم : هیچی نشده !
آرش : تو رو میشناسم بی دلیل حرص نمیخوری و به جون اون بدبختا نمیوفتی !
و بعد به لبام اشاره کرد با لج بازی گفتم : لبای خودمه دوست دارم اینجوزی کنم
و بعد با شدت بیشتزی شروع کردم به گاز گرفتن لبام که تند اومد پیشم جلوم زانو زد و دستمو گرفت حرصی گفت :
گفتم با اینا این کار رو نکن میفهمی ؟!
مهسا : نه !
پوفی کشید و گفت : چرا انقدر لج باز شدی ؟
لبامو دادم جلو : چون تو دختر دیگه ایی رو میبینی منو فراموش میکنی ! اون از جنیفر که هنوز ایران هست و کمتر به من محل میدی اینم از امروز که نگین اومد !
دستش رو گونه م کشید و گفت : هیچ وقت به دیگران حسودی نکن چون تو واسه من یه چیز دیگه هستی ! اونا هیچی نیستند مهسا من اصلا به اونا فکر نمیکنم من فقط به یک سری از دلایل از تو فاصله گرفتم.
#پارت352
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
از تو فاصله گرفتم که یه چیزایی مشخص شه واسه خودم ، متاسفم اگه باعث ناراحتیت شدم !
مهسا : چی واست مشخص شه ؟!
آرش : به زودی میفهمی !
مهسا : ولی ...
دستش رو دهنم گذاشت و گفت : هیس ! هیچی نگو مطمئن باش به ضررمون نیست ...
گیج بهش نگاه کردم که بلند شد و محکم لباشو گذاشت رو لبام دیگه به این یهو بوسیده شدن ها عادت کرده بودم
لبخندی زدم و شروع کردم به بوسیدنش! بعد از یه بوس تقریبا طولانی ازم جدا شد بازم خواست لبامو ببرسه که در اتاق زده شد
#پارت353
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
ایشی گفت و بعد از خدافظی با از اتاق رفت بیرون, بلند شدم سمت میزم رفتم بعد از جمع کردن وسابلم رو به آرش گفتم :
من دیگه میرم ...
آرش : صبر کن برسونمت
مهسا : باشه مرسی.
تقربیا نزدیکای خونه مون بودیم که آرش گفت : مهسا با ماشینت چیکار کردی ؟
پوفی کشیدم : باید میرفتم آموزش بیینم اما اصلا وقت نشد ...
تک خنده ایی کرد : برو یاد بگیر ، دیگه راحتی میتونی همه جا بری تازه دیگه صبحا زود میای شرکت !
شیطون گفتم : تا تو هستی رانندگی کیلو چنده تو منو میاری و میبری دیگه .
زد رو نوک دماغم گفت : ای شیطون پس حمال میخوای آره ؟
خندیدم و هیچی نگفتم، جلو خونه مون ماشین رو پارک کرد و رو بهش گفت :
خب بیا بریم خونه .
آرش : نه مرسی عزیزم ، برو بسلامت !
خم شدم رو گونه شو بوسیدم از ماشین پیدا شدم که چشمم خورد به همسایه های فضول پوفی کشیدم
سمت خونه رفتم ، آرش هم بعد از یه تک بوق رفت ... شروع کردم به باز کردن
بند کفشام کلا این مدت انقدر سرم شلوغ بود که به فکر خونه نبودم ولی در اولین فرصت باید به فکرش باشم ...
با صدای مامان سرمو بلند کردم تو چارچوب در وایستاد گفت : خسته نباشی دخترم !
لبخندی زدم : سلام ممنونم ...
لبخند مهربونی تحویلم داد و گفت :....
فوری ازم جدا شد در باز شد و نگین تو چارچوب در نمایان ! پوفی کشیدم
آرش دستی به دور دهنش کشید و نگین نگاهی مشکوکی به ما انداخت و با پوزخند گفت :
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهم به عکس تینا ، لبخند تلخی زدم و آروم گفتم :
بد داغی رو دلم گذاشتی حقت نبود که اینجوری بری واقعا حقت نبود ! تو و بچه مون حق رفتن نداشتید...
قول دادم که انتقامتو بگیرم ولی نمیشه ! اون دختر مریض روانیه ، بعد از اون شکنجه واقعا دیوانه شده
پوزخندی زدم : البته دیوانه بود دیوانه ترم شده ولی یه روزی کارشو جبران میکنم فقط میخوام یکم حالش خوب شه قول میدم !
( مهسا )
حرصی به نگین و آرش نگاه کردم که از اتاق رفتن بیرون باورم نمیشه آرش قبول کرد که نگین هم بیاد تو شرکت !
یعنی من باید باهاش همکار باشم ؟ هوف خدای من ، من چطور با اون کنار بیام ... در حالی که میدونم
اونم مثله من زیاد با آرش سروکار داره. عصبی از جام بلند شدم و با قدمای بلند از اتاق آرش اومدم بیرون !
محکم در رو بهم کوبیدم که غریبی سرشو بلند و بهم نگاه کرد باید عصبانیتمو سری یکی خالی میکردم
کی بهتر از غریبی تند تند سمتش رفتم و گفتم :
بگو بیینم چرا گذاشتی نگین بره پیش آرش ؟
متعجب گفت :خب با اقای احتشام کار داشتند !
با صدایی که سعس در کنترلش داشتم گفتم : غلط کرده با هفت جدو ابادش !
غریبی : من فقط وظیفه مو انجام دادم همین ، ببخشید!
حرصی نگاهی بهش انداختم با قدمای بلند رفتم سمت اتاقم ...
#پارت351
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
شروع کردم به گاز گرفتن و کندن پوست لبام از حرص و عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم بد جور حرصم گرفته بود از این دختره اشغال
اخه بگو تو رو چه به مدلینگ اخه ! با باز شدن سرمو بلند کردم با دیدن آرش اخمی کردم.
که با لحن شوخی گفت : اخمشو نگاه !
ادعا شو در اوردم که پوفی کشید و گفت : چی شده ؟
شونه ایی بالا انداختم : هیچی نشده !
آرش : تو رو میشناسم بی دلیل حرص نمیخوری و به جون اون بدبختا نمیوفتی !
و بعد به لبام اشاره کرد با لج بازی گفتم : لبای خودمه دوست دارم اینجوزی کنم
و بعد با شدت بیشتزی شروع کردم به گاز گرفتن لبام که تند اومد پیشم جلوم زانو زد و دستمو گرفت حرصی گفت :
گفتم با اینا این کار رو نکن میفهمی ؟!
مهسا : نه !
پوفی کشید و گفت : چرا انقدر لج باز شدی ؟
لبامو دادم جلو : چون تو دختر دیگه ایی رو میبینی منو فراموش میکنی ! اون از جنیفر که هنوز ایران هست و کمتر به من محل میدی اینم از امروز که نگین اومد !
دستش رو گونه م کشید و گفت : هیچ وقت به دیگران حسودی نکن چون تو واسه من یه چیز دیگه هستی ! اونا هیچی نیستند مهسا من اصلا به اونا فکر نمیکنم من فقط به یک سری از دلایل از تو فاصله گرفتم.
#پارت352
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
از تو فاصله گرفتم که یه چیزایی مشخص شه واسه خودم ، متاسفم اگه باعث ناراحتیت شدم !
مهسا : چی واست مشخص شه ؟!
آرش : به زودی میفهمی !
مهسا : ولی ...
دستش رو دهنم گذاشت و گفت : هیس ! هیچی نگو مطمئن باش به ضررمون نیست ...
گیج بهش نگاه کردم که بلند شد و محکم لباشو گذاشت رو لبام دیگه به این یهو بوسیده شدن ها عادت کرده بودم
لبخندی زدم و شروع کردم به بوسیدنش! بعد از یه بوس تقریبا طولانی ازم جدا شد بازم خواست لبامو ببرسه که در اتاق زده شد
#پارت353
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
ایشی گفت و بعد از خدافظی با از اتاق رفت بیرون, بلند شدم سمت میزم رفتم بعد از جمع کردن وسابلم رو به آرش گفتم :
من دیگه میرم ...
آرش : صبر کن برسونمت
مهسا : باشه مرسی.
تقربیا نزدیکای خونه مون بودیم که آرش گفت : مهسا با ماشینت چیکار کردی ؟
پوفی کشیدم : باید میرفتم آموزش بیینم اما اصلا وقت نشد ...
تک خنده ایی کرد : برو یاد بگیر ، دیگه راحتی میتونی همه جا بری تازه دیگه صبحا زود میای شرکت !
شیطون گفتم : تا تو هستی رانندگی کیلو چنده تو منو میاری و میبری دیگه .
زد رو نوک دماغم گفت : ای شیطون پس حمال میخوای آره ؟
خندیدم و هیچی نگفتم، جلو خونه مون ماشین رو پارک کرد و رو بهش گفت :
خب بیا بریم خونه .
آرش : نه مرسی عزیزم ، برو بسلامت !
خم شدم رو گونه شو بوسیدم از ماشین پیدا شدم که چشمم خورد به همسایه های فضول پوفی کشیدم
سمت خونه رفتم ، آرش هم بعد از یه تک بوق رفت ... شروع کردم به باز کردن
بند کفشام کلا این مدت انقدر سرم شلوغ بود که به فکر خونه نبودم ولی در اولین فرصت باید به فکرش باشم ...
با صدای مامان سرمو بلند کردم تو چارچوب در وایستاد گفت : خسته نباشی دخترم !
لبخندی زدم : سلام ممنونم ...
لبخند مهربونی تحویلم داد و گفت :....
فوری ازم جدا شد در باز شد و نگین تو چارچوب در نمایان ! پوفی کشیدم
آرش دستی به دور دهنش کشید و نگین نگاهی مشکوکی به ما انداخت و با پوزخند گفت :
۴۰.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.