فیک:"بزار نجاتت بدم"۲۷
ساعت1AM
جونگ کوک خیلی آروم و بیصدا مثل همیشه تو بار عمارتش نشسته بود و داشت شیشه های آبجو رو یکی یکی خالی میکرد
توی افکار غرق بود که صدای باز شده در با لقد رشته ی افکارشو پاره کرد و نصف آبجویی که خورده بود به یکباره به بیرون پرتاب شد و نصفهی دیگش تو گلوش پرید
ا.ت کلاه شنلشو انداخت و سرشو بالا آورد
جونگ کوک به ا.ت نگاه میکرد
و ا.ت به جونگ کوک
جونگ کوک نگا
ا.ت نگا
کوک نگا
ا.ت نگا
کوک نگا
ا.ت نگا
لحظاتی طولانی بدین سان گذشت تا اینکه ا.ت شنلشو در آورد و در حالی که گشاد گشاد راه میرفت به سمت جونگ کوک رفتو و رو صندلی کنارش نشست و دوباره:
ا.ت نگا
جونگ کوک نگا
ا.ت نگا
جونگ کوک فدا
ا.ت صدا
جونگ کوک بگا
....
نه...
چیزه...
یعنی...
بیخیال !
داشتم میگفتم!
ا.ت:چته؟
جونگ کوک انگشتشو به سمت صورت ا.ت گرفت:
صورتت
ا.ت دستشو روی صورتش کشید و لکههای خون انگشتاشو هم رنگی کرد:
آها...اینو میگی
ا.ت یه بطر ویسکی رو برداشت و یه پیک ریخت
و بطری رو سر کشید!
جونگ کوک تو ذهنش:"وات د فاک"
ا.ت یک پنجم بطریو بالا داد و گفت:
زوج چندشی بودن...هر کدومشونو با...یک دو...شیش...دوازده...بیست و یک...با بیست و شیش تا ضربه کشتم...شایدم بیشتر
جونگ کوک با یه چهرهی منگ طور و ذهنی که کلی سوال ازش میگذشت به ا.ت خیره شد:
*چرا ساعت یکه نصفه شب اینجایی؟چرا از نحوهی قتلت داری برام میگی؟ آفتاب از کدوم طرف درومده؟ نکنه من دارم میمیرم؟ الان اگه خواستی با بطری بخوری چرا یه پیک ریختی؟ چرا ماه باید رنگ آسفالت خشک نشده باشه؟ *
همینجوری سوالای بیجواب از ذهنش میگذشت و ساعت ها سپری میشد...
.
.
.
계속
جونگ کوک خیلی آروم و بیصدا مثل همیشه تو بار عمارتش نشسته بود و داشت شیشه های آبجو رو یکی یکی خالی میکرد
توی افکار غرق بود که صدای باز شده در با لقد رشته ی افکارشو پاره کرد و نصف آبجویی که خورده بود به یکباره به بیرون پرتاب شد و نصفهی دیگش تو گلوش پرید
ا.ت کلاه شنلشو انداخت و سرشو بالا آورد
جونگ کوک به ا.ت نگاه میکرد
و ا.ت به جونگ کوک
جونگ کوک نگا
ا.ت نگا
کوک نگا
ا.ت نگا
کوک نگا
ا.ت نگا
لحظاتی طولانی بدین سان گذشت تا اینکه ا.ت شنلشو در آورد و در حالی که گشاد گشاد راه میرفت به سمت جونگ کوک رفتو و رو صندلی کنارش نشست و دوباره:
ا.ت نگا
جونگ کوک نگا
ا.ت نگا
جونگ کوک فدا
ا.ت صدا
جونگ کوک بگا
....
نه...
چیزه...
یعنی...
بیخیال !
داشتم میگفتم!
ا.ت:چته؟
جونگ کوک انگشتشو به سمت صورت ا.ت گرفت:
صورتت
ا.ت دستشو روی صورتش کشید و لکههای خون انگشتاشو هم رنگی کرد:
آها...اینو میگی
ا.ت یه بطر ویسکی رو برداشت و یه پیک ریخت
و بطری رو سر کشید!
جونگ کوک تو ذهنش:"وات د فاک"
ا.ت یک پنجم بطریو بالا داد و گفت:
زوج چندشی بودن...هر کدومشونو با...یک دو...شیش...دوازده...بیست و یک...با بیست و شیش تا ضربه کشتم...شایدم بیشتر
جونگ کوک با یه چهرهی منگ طور و ذهنی که کلی سوال ازش میگذشت به ا.ت خیره شد:
*چرا ساعت یکه نصفه شب اینجایی؟چرا از نحوهی قتلت داری برام میگی؟ آفتاب از کدوم طرف درومده؟ نکنه من دارم میمیرم؟ الان اگه خواستی با بطری بخوری چرا یه پیک ریختی؟ چرا ماه باید رنگ آسفالت خشک نشده باشه؟ *
همینجوری سوالای بیجواب از ذهنش میگذشت و ساعت ها سپری میشد...
.
.
.
계속
۵۴.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.