part (23) 🫂🖇🩺💊
part (23) 🫂🖇🩺💊
بورا گازشو گرفت و تو خیابون خلوت داشت میرفت ولی
...
سرعت ماشین بیش از حد تند بود
بورا:ک..کوک اروم بروو
کوو:ت..ترمز کار نمیکنه
بورا:کوک ی کاری بکن*داد*
کوک:نمیتونم*داد*
بورا:ااااااااااااااا*جیغ*
و سیاهی..
کوک《چشامو باز کردم دوباره به صندلی بسته شده بودم دور و اطرافمو نگاه کردم بورا رو دیدم:
ب..بورا بیدار شو بورااااا *بلند*
وودوک اومد:
بهههه جناب جئون فک کردین میتونین از دست من فرار کنین؟؟
کوک:با ما چیکار داری عوضی؟؟*داد*
وودوک:من گفتم چیزی رو که به دست نیارم نمیزارم کسی دیگه داشته باشتش؟؟الانم داریم همین کارو میکنم [ی سطل اب ریخت رو بورا که بیدار شه]
بورا《با حس سردی بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد دستمم خیلی درد میکرد فک کنم در رفته باشه
بورا:هه هه هه هه[نفس نفس میزنه]
وودوک:تازه شروع کاره خانم لی بورا
چرا ولم نمیکنی اشغال عوضی*داد و گریه*
وودوک:این توهینت بی جواب نمیمونه
کوک:اگه ی مو از سرش کم بشه من میدوم و تو
وودوک:مثلا میخوای چیکار کنی؟؟
*ی مشت زد تو صورت بورا*
من هر کاری که دلم بخواد انجام میدم
شما هم فکر اینکه فرار کنین رو از سرتون بیرون کنین چون نمیتونین جایی برین
بورا رو از صندلی باز کرد و بست به ی ستون
کوک:ن..نکن این کارو لطفا*بغض*بخدا هر کاری بگی میکنم فق اون کارو نکن
وودوک:حالا کجاشو دیدی
[ی طناب کلفت برداشت و شروع کرد به زدن بورا]
کوک:نکن عوضی*داد و گریه*تروخودا نکننن
ولی گوش وودوک حرفی رو نمیشنید و همینطوری بورا رو میزد
کوک هم هی تقلا میکرد که دست و پاهاش و باز کنه اما نمیتونست
ی ساعت بعد:/
کوک دیگه نا امیدانه داشت به جسم بی جون بورا نگاه میکرد
با خودش میگفت اگه وارد زندگیش نمیشد شاید هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد و بورا الان سالم و سلامت بود و داشت کارشو انجام میداد
همینطوری داشت با خودش فکر میکرد که ی صدایی از بیرون اون محوطه شنید
...
بورا گازشو گرفت و تو خیابون خلوت داشت میرفت ولی
...
سرعت ماشین بیش از حد تند بود
بورا:ک..کوک اروم بروو
کوو:ت..ترمز کار نمیکنه
بورا:کوک ی کاری بکن*داد*
کوک:نمیتونم*داد*
بورا:ااااااااااااااا*جیغ*
و سیاهی..
کوک《چشامو باز کردم دوباره به صندلی بسته شده بودم دور و اطرافمو نگاه کردم بورا رو دیدم:
ب..بورا بیدار شو بورااااا *بلند*
وودوک اومد:
بهههه جناب جئون فک کردین میتونین از دست من فرار کنین؟؟
کوک:با ما چیکار داری عوضی؟؟*داد*
وودوک:من گفتم چیزی رو که به دست نیارم نمیزارم کسی دیگه داشته باشتش؟؟الانم داریم همین کارو میکنم [ی سطل اب ریخت رو بورا که بیدار شه]
بورا《با حس سردی بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد دستمم خیلی درد میکرد فک کنم در رفته باشه
بورا:هه هه هه هه[نفس نفس میزنه]
وودوک:تازه شروع کاره خانم لی بورا
چرا ولم نمیکنی اشغال عوضی*داد و گریه*
وودوک:این توهینت بی جواب نمیمونه
کوک:اگه ی مو از سرش کم بشه من میدوم و تو
وودوک:مثلا میخوای چیکار کنی؟؟
*ی مشت زد تو صورت بورا*
من هر کاری که دلم بخواد انجام میدم
شما هم فکر اینکه فرار کنین رو از سرتون بیرون کنین چون نمیتونین جایی برین
بورا رو از صندلی باز کرد و بست به ی ستون
کوک:ن..نکن این کارو لطفا*بغض*بخدا هر کاری بگی میکنم فق اون کارو نکن
وودوک:حالا کجاشو دیدی
[ی طناب کلفت برداشت و شروع کرد به زدن بورا]
کوک:نکن عوضی*داد و گریه*تروخودا نکننن
ولی گوش وودوک حرفی رو نمیشنید و همینطوری بورا رو میزد
کوک هم هی تقلا میکرد که دست و پاهاش و باز کنه اما نمیتونست
ی ساعت بعد:/
کوک دیگه نا امیدانه داشت به جسم بی جون بورا نگاه میکرد
با خودش میگفت اگه وارد زندگیش نمیشد شاید هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد و بورا الان سالم و سلامت بود و داشت کارشو انجام میداد
همینطوری داشت با خودش فکر میکرد که ی صدایی از بیرون اون محوطه شنید
...
۵۱.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.