فیک جداناپذیر پارت ۴۵
فیک جداناپذیر پارت ۴۵
از زبان ات
لبخندم محو شد جدی نگاهش کردم و گفتم: چیه چرا اونجوری نگام میکنی مگه آدم کشتم؟
جونگ کوک: خیلی خوب با همه سریع جور میشی ولی بزار بهت بگم که از این به بعد برای هر کاری باید اول از من اجازه بگیری حتی برای حرف زدن با دیگران
یاااا خدا یعنی داشت حسودی می کرد اونم برای اینکه فقط داشتم یکم با سونگمین بگو بخند می کردم؟
ات: نه بابا جدی میگی؟ صبر کن ببینم آقای دراکولا نکنه حسودیت شده؟
جونگ کوک یه پوزخندی گوشه ی لبش نشست و اومد سمتم و خم شد و سرشو یکم کج کرد و گفت: چرا باید حسودیم شه؟ چیزی که مال منه باید مال من باشه درضمن من بابات نیستم من...
ات: باشه ددیی
جونگ کوک یه نیشخندی بهم زد نگاهش ترسناک بود وقتی یکم بعد فهمیدم چی گفتم وقتی صداش زدم ددی از خجالت داشتم آب می شدم
جونگ کوک: امید وارم بتونی منو به عنوان ددیت در نظر گرفته باشی که بهتر بود قبل از اینکه همچین حرفی از دهن کوچیکت خارج شه به عواقبش خوب فکر کرده باشی
سریع به خودم اومدم باید به جوری گندی که زده بودمو جم می کردم پس گفتم: نه من... من منظورم این بود چون من از بچگی تو لندن بزرگ شدم بخاطر همین دیگه عادت کردم که انگلیسی حرف بزنم
جونگ کوک همچنان که داشت با اون لبخند شیطانیش بهم از پشت خنجر میزد سرشو آروم به معنی نه برای تکذیب حرفم تکون داد و گفت: فکر کردی با بچه طرفی؟... ولی این راهش نیست من اصلا آدم آسونی نیستم که به این زودی ها پا پس بکشم و تسلیمت شم
یعنی الان داشت مقدمه ی خواستگاری رو انجام میداد؟ نه بابا معلومه که نه منم چه خوش خیالم واس خودم اون هیچ وقت عاشق من نمیشه (تو چقدر منفی فکر میکنی بابا بچم انقدرا هم سنگدل نیست که حالا یه کوچولو در قلب فرشته ایشو روت باز کنه از کجا معلوم شاید دیدی یه وقت شدین عاشق و معشوق و یا هم ازدواج کردین(๑¯◡¯๑)
از زبان ات
لبخندم محو شد جدی نگاهش کردم و گفتم: چیه چرا اونجوری نگام میکنی مگه آدم کشتم؟
جونگ کوک: خیلی خوب با همه سریع جور میشی ولی بزار بهت بگم که از این به بعد برای هر کاری باید اول از من اجازه بگیری حتی برای حرف زدن با دیگران
یاااا خدا یعنی داشت حسودی می کرد اونم برای اینکه فقط داشتم یکم با سونگمین بگو بخند می کردم؟
ات: نه بابا جدی میگی؟ صبر کن ببینم آقای دراکولا نکنه حسودیت شده؟
جونگ کوک یه پوزخندی گوشه ی لبش نشست و اومد سمتم و خم شد و سرشو یکم کج کرد و گفت: چرا باید حسودیم شه؟ چیزی که مال منه باید مال من باشه درضمن من بابات نیستم من...
ات: باشه ددیی
جونگ کوک یه نیشخندی بهم زد نگاهش ترسناک بود وقتی یکم بعد فهمیدم چی گفتم وقتی صداش زدم ددی از خجالت داشتم آب می شدم
جونگ کوک: امید وارم بتونی منو به عنوان ددیت در نظر گرفته باشی که بهتر بود قبل از اینکه همچین حرفی از دهن کوچیکت خارج شه به عواقبش خوب فکر کرده باشی
سریع به خودم اومدم باید به جوری گندی که زده بودمو جم می کردم پس گفتم: نه من... من منظورم این بود چون من از بچگی تو لندن بزرگ شدم بخاطر همین دیگه عادت کردم که انگلیسی حرف بزنم
جونگ کوک همچنان که داشت با اون لبخند شیطانیش بهم از پشت خنجر میزد سرشو آروم به معنی نه برای تکذیب حرفم تکون داد و گفت: فکر کردی با بچه طرفی؟... ولی این راهش نیست من اصلا آدم آسونی نیستم که به این زودی ها پا پس بکشم و تسلیمت شم
یعنی الان داشت مقدمه ی خواستگاری رو انجام میداد؟ نه بابا معلومه که نه منم چه خوش خیالم واس خودم اون هیچ وقت عاشق من نمیشه (تو چقدر منفی فکر میکنی بابا بچم انقدرا هم سنگدل نیست که حالا یه کوچولو در قلب فرشته ایشو روت باز کنه از کجا معلوم شاید دیدی یه وقت شدین عاشق و معشوق و یا هم ازدواج کردین(๑¯◡¯๑)
۲۴.۱k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.