پارت صدو شصت و یک...
#پارت صدو شصت و یک...
#کارن...
داشتم با کامین تلفنی حرف میزدم که در سالن باز شدو کارین اومد بیرون و تیام رفت سمتش و بغل گرفتش واقعا توی اون لباس و ارایش خوشگل شده بود...
من: اهم اهم داداش داری زود اقدام میکنی مونده تا شبا...
تیام: به تو چه زن خودمه عشقم میکشه میبینم الان خودت رو..
من:...
اومد جوابش رو بدم که جانان از سالن اومد بیرون با دیدنش محوش شدم....
این قدر توی اون لباس و ارایش خوب شده بود که شبیه فرشته بود.....
روی لباسش یه مانتو شنل مانند حریر سفید پوشیده بود....
تیام: داداش خوردی بابا دختره رو ببین لبو شد بدبخت...
من: به تو چه مگه نمیخواستی بری ...
تیام: چشم چشم این همون گمشوی خودمون بود دیگه...
من: هر چی میخوای فک کن فقط برو ...
دوتایی خندیدن و رفتن جانان رسیده بود کنارم ..
اشاره کردم که سوار شه بعد از سوار شدن قبل از این که ماشین رو روشن کنم رو بهش گفتم: خوشگل شدی..
جانان: بودم تو کور بودی...
من: نوچ ببین خدا من خواستن دل یه بندت رو شاد کنم این اعتماد به سقف گرفت...
جانان حرصی روش رو برگردوند روندم طرف تالار قرار بود من زود تر برم تا کم و کسری نباشه وقتی رسیدیم ماشین و رو توی پارکینگ تالار پارک کنم با جانان پیاده شدیم و رفتیم تالار بعد از چند تا توصیه به سر خدمتکارا به طرف جانان که نشسته بود پشت یکی از میزا رفتم نشستم و نگاش کردم دلم میخواست بگیرمش توی بغلش و تا میتونستم بچلونمش...
جانان: تموم شد...
من: نوچ مونده هنوز الان الانا تموم نمیشه...
شروع کرد زیر لب حرف زدن با خودش معلوم بود داره به من فحش میده تقریبا مهمون ها شروع کردن به اومدن کارین و تیام هم اومدن....
سر چند تا میز رفتم و با چند تا از دوستامون حرف زدم جانان هم بعد از سلام و خوشامد دیگه چیزی نمیگفت و به قول خودش نقش علم رو بازی میکرد...
با صدا دست سرم رو به طرف در برگردوندم کامین و ترانه اومده بودن...
به طرفش رفتم و شروع کردم واسش دست زدن واقعا دیدنش توی لباس دامادی عالی بود ....
اومدن داخل و توی جایگاه عروس و داماد نشستن جانان گفت میخواد بره پیششون منم گفتم اشکالی نداره رفت پیش کامین و بغلش کرد و نمیدونم بهشون چی گفت که کامین شروع کرد خندیدن و ترانه حرص خوردن ...
بعد از چند دقیقه با ادامه حرفش کامین حرص میخورد ترانه میخندید...
برای تبریک رفتم پیششون ...
من: سلا قل خودم مبارک باشه اخر زنت دادیم از دستت خلاص شدم امشب یه خواب راحت میکنم...ترانه خدا صبرت بده..
کامین: داشتم کارن باشه....اشتباه نکن داداش شما فک نکنم بتونی بخوابی...
من: واسه چی؟...
کامین در گوشم گفت: با این حوری بهشتی که من میبینم اگه امشب بتونی بخوابی مرد نیستی...
راست میگفت ولی به خاطر این که پرو نشه یکی زدم پس کلش و گفتم: تو فکر خودت باش داداش من خودم یه کاریش میکنم...
کامین: ..
#کارن...
داشتم با کامین تلفنی حرف میزدم که در سالن باز شدو کارین اومد بیرون و تیام رفت سمتش و بغل گرفتش واقعا توی اون لباس و ارایش خوشگل شده بود...
من: اهم اهم داداش داری زود اقدام میکنی مونده تا شبا...
تیام: به تو چه زن خودمه عشقم میکشه میبینم الان خودت رو..
من:...
اومد جوابش رو بدم که جانان از سالن اومد بیرون با دیدنش محوش شدم....
این قدر توی اون لباس و ارایش خوب شده بود که شبیه فرشته بود.....
روی لباسش یه مانتو شنل مانند حریر سفید پوشیده بود....
تیام: داداش خوردی بابا دختره رو ببین لبو شد بدبخت...
من: به تو چه مگه نمیخواستی بری ...
تیام: چشم چشم این همون گمشوی خودمون بود دیگه...
من: هر چی میخوای فک کن فقط برو ...
دوتایی خندیدن و رفتن جانان رسیده بود کنارم ..
اشاره کردم که سوار شه بعد از سوار شدن قبل از این که ماشین رو روشن کنم رو بهش گفتم: خوشگل شدی..
جانان: بودم تو کور بودی...
من: نوچ ببین خدا من خواستن دل یه بندت رو شاد کنم این اعتماد به سقف گرفت...
جانان حرصی روش رو برگردوند روندم طرف تالار قرار بود من زود تر برم تا کم و کسری نباشه وقتی رسیدیم ماشین و رو توی پارکینگ تالار پارک کنم با جانان پیاده شدیم و رفتیم تالار بعد از چند تا توصیه به سر خدمتکارا به طرف جانان که نشسته بود پشت یکی از میزا رفتم نشستم و نگاش کردم دلم میخواست بگیرمش توی بغلش و تا میتونستم بچلونمش...
جانان: تموم شد...
من: نوچ مونده هنوز الان الانا تموم نمیشه...
شروع کرد زیر لب حرف زدن با خودش معلوم بود داره به من فحش میده تقریبا مهمون ها شروع کردن به اومدن کارین و تیام هم اومدن....
سر چند تا میز رفتم و با چند تا از دوستامون حرف زدم جانان هم بعد از سلام و خوشامد دیگه چیزی نمیگفت و به قول خودش نقش علم رو بازی میکرد...
با صدا دست سرم رو به طرف در برگردوندم کامین و ترانه اومده بودن...
به طرفش رفتم و شروع کردم واسش دست زدن واقعا دیدنش توی لباس دامادی عالی بود ....
اومدن داخل و توی جایگاه عروس و داماد نشستن جانان گفت میخواد بره پیششون منم گفتم اشکالی نداره رفت پیش کامین و بغلش کرد و نمیدونم بهشون چی گفت که کامین شروع کرد خندیدن و ترانه حرص خوردن ...
بعد از چند دقیقه با ادامه حرفش کامین حرص میخورد ترانه میخندید...
برای تبریک رفتم پیششون ...
من: سلا قل خودم مبارک باشه اخر زنت دادیم از دستت خلاص شدم امشب یه خواب راحت میکنم...ترانه خدا صبرت بده..
کامین: داشتم کارن باشه....اشتباه نکن داداش شما فک نکنم بتونی بخوابی...
من: واسه چی؟...
کامین در گوشم گفت: با این حوری بهشتی که من میبینم اگه امشب بتونی بخوابی مرد نیستی...
راست میگفت ولی به خاطر این که پرو نشه یکی زدم پس کلش و گفتم: تو فکر خودت باش داداش من خودم یه کاریش میکنم...
کامین: ..
۱۳.۵k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.