عروسک خانوم من
p22
ا.ت: بابا من زنت نیستم بعد تو ۱۵ سالته زر نزن
کوک بشدت از رو ا.ت بلند شد و اخماش رو کشید تو هم
کوک: تو شوخی سرت نمیشه؟
ا.ت: منو با زنت اشتباه گرفتی
کوک: مگه من زنم دارم خودم نمیدونستم(دستاش رو طلب کار باز کرد و زد به کمرش)
ا.ت: امیلیا رو مگه نمیگفتی
کوک: سگ دارم شوخی میکنم
ا.ت چشماشو ریز کرد میدونست کوک داشت شوخی میکرده ولی حس میکرد یکم زیادی چسبش بود
ا.ت: بغل...میخوای؟
کوک: بگیرمت بد فشارت میدما
ا.ت: (چشاشو ریز تر کرد)واسه چی؟
کوک: واسه این
یهو کوک به سمتش یورش برد که همون لحظه در به شدت باز شد و پدربزرگ ا.ت تو در نمایان شد و ا.تم متوجه اوضاع شد و با ناله گفت
ا.ت: اه کوکک نمیدم ول کن دیگههههههه مال خودمه(چشمک ریزززز)
کوک: باشه بابا...کیه؟(اروم)
ا.ت: بابا بزرگت(ارومتر)
پ.ک: کوک مگه تو زن نداری؟
کوک: هوم؟سلام خوبید؟
پ.ک: ممنون میگم مگه زن نداری
کوک: چیز اره دارم امیلیا ولی...خب ...بگم که آها ایشون دوستان و میخواستم ازش گوشیش رو بگیرم...واسه همین اره
پ.ک: برو بیرون با این دختره کار دارم راستی تهیونگ هم ببر
ا.ت چشماش درشت شد و کوک یه نگاه معذرت خودت با خودت بهش انداخت و شروع کرد کتک زدن تهیونگ
کوک: تهیوتگ پاشو پاشو عوضی
تهیونگ: هوم؟عه...پدر جان...شما
کوک دیکه نزاشت حرفی بزنه شروع کرد کتک زدنش و کشون کشون تهیونگ غرق خواب رو برد بیرون از اتاق
و ا.ت پدربزرگش تنها شدن
ا.ت: سلام رئیس
پ.ک: هیس...همون آقا بگو....تو اینجا چیکار میکنی
ا.ت: دیشب با بچها بیرون بودیم شب چیزی فهمیدم...که کاش نمیفهمیدم(بغض)
پ.ک: منم امروز فهمیدم....معذرت میخوام دخترم....میدونی که کار کیه نه؟
ا.ت: عمو...جونگ...ایل
پ.ک: هعی درسته دخترم.....شرط اول کار کردن در این موقعیت اینه که عاشق نکنی و عاشق نشی
ا.ت: نه من و کوک فقط دوستیم
پ.ک: تهیونگ چطور؟عاشقشی نه؟امیلیا چی؟متنفری ازش؟
ا.ت: من دوتاشون رو دوستم میبینم و امیلیا رو چیزی حساب نمیکنم چون خیلی نمیشناسم
پ.ک: برو
روز گذشت و ا.ت رفت خونشون و به زور و زحمت به مادرش گفت که پدرش فوت کرده و همه واسه تسلیت و آمدن حتی قاتل پدرش و ا.ت مطمئن شد که باید از کوک انتقام بگیره
ماه ها گذشت سال ها گذشت و سن کوک به جایی رسید که این حسا راحت تر داخلش شکل نیگرفتن و الان هم ا.ت ۲۵ و کوک ۲۶ سالشه و ا.ت بند مافیایی داره که تقریبا به اندازه کوک بزرگه اما سه ساله که کوک رو ندیده چون سه سال پیش ا.ت به بدترین حالت خانواده کوک از جمله پدر و مادرش و دو رئیس بزرگ رو کشت
۳۰❤
#عروسک_خانوم_من
#جونگکوک
#فیک
#سناریو
ا.ت: بابا من زنت نیستم بعد تو ۱۵ سالته زر نزن
کوک بشدت از رو ا.ت بلند شد و اخماش رو کشید تو هم
کوک: تو شوخی سرت نمیشه؟
ا.ت: منو با زنت اشتباه گرفتی
کوک: مگه من زنم دارم خودم نمیدونستم(دستاش رو طلب کار باز کرد و زد به کمرش)
ا.ت: امیلیا رو مگه نمیگفتی
کوک: سگ دارم شوخی میکنم
ا.ت چشماشو ریز کرد میدونست کوک داشت شوخی میکرده ولی حس میکرد یکم زیادی چسبش بود
ا.ت: بغل...میخوای؟
کوک: بگیرمت بد فشارت میدما
ا.ت: (چشاشو ریز تر کرد)واسه چی؟
کوک: واسه این
یهو کوک به سمتش یورش برد که همون لحظه در به شدت باز شد و پدربزرگ ا.ت تو در نمایان شد و ا.تم متوجه اوضاع شد و با ناله گفت
ا.ت: اه کوکک نمیدم ول کن دیگههههههه مال خودمه(چشمک ریزززز)
کوک: باشه بابا...کیه؟(اروم)
ا.ت: بابا بزرگت(ارومتر)
پ.ک: کوک مگه تو زن نداری؟
کوک: هوم؟سلام خوبید؟
پ.ک: ممنون میگم مگه زن نداری
کوک: چیز اره دارم امیلیا ولی...خب ...بگم که آها ایشون دوستان و میخواستم ازش گوشیش رو بگیرم...واسه همین اره
پ.ک: برو بیرون با این دختره کار دارم راستی تهیونگ هم ببر
ا.ت چشماش درشت شد و کوک یه نگاه معذرت خودت با خودت بهش انداخت و شروع کرد کتک زدن تهیونگ
کوک: تهیوتگ پاشو پاشو عوضی
تهیونگ: هوم؟عه...پدر جان...شما
کوک دیکه نزاشت حرفی بزنه شروع کرد کتک زدنش و کشون کشون تهیونگ غرق خواب رو برد بیرون از اتاق
و ا.ت پدربزرگش تنها شدن
ا.ت: سلام رئیس
پ.ک: هیس...همون آقا بگو....تو اینجا چیکار میکنی
ا.ت: دیشب با بچها بیرون بودیم شب چیزی فهمیدم...که کاش نمیفهمیدم(بغض)
پ.ک: منم امروز فهمیدم....معذرت میخوام دخترم....میدونی که کار کیه نه؟
ا.ت: عمو...جونگ...ایل
پ.ک: هعی درسته دخترم.....شرط اول کار کردن در این موقعیت اینه که عاشق نکنی و عاشق نشی
ا.ت: نه من و کوک فقط دوستیم
پ.ک: تهیونگ چطور؟عاشقشی نه؟امیلیا چی؟متنفری ازش؟
ا.ت: من دوتاشون رو دوستم میبینم و امیلیا رو چیزی حساب نمیکنم چون خیلی نمیشناسم
پ.ک: برو
روز گذشت و ا.ت رفت خونشون و به زور و زحمت به مادرش گفت که پدرش فوت کرده و همه واسه تسلیت و آمدن حتی قاتل پدرش و ا.ت مطمئن شد که باید از کوک انتقام بگیره
ماه ها گذشت سال ها گذشت و سن کوک به جایی رسید که این حسا راحت تر داخلش شکل نیگرفتن و الان هم ا.ت ۲۵ و کوک ۲۶ سالشه و ا.ت بند مافیایی داره که تقریبا به اندازه کوک بزرگه اما سه ساله که کوک رو ندیده چون سه سال پیش ا.ت به بدترین حالت خانواده کوک از جمله پدر و مادرش و دو رئیس بزرگ رو کشت
۳۰❤
#عروسک_خانوم_من
#جونگکوک
#فیک
#سناریو
۱۴.۰k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.