چشمای قشنگ تو
#part18
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:آخيش خدارو شکر
دیانا:آخه نه اینکه من خیلی اصرار دارم با تویه خودخواه حرف بزنم
محراب:مگه نگفتم حرف نزنید ساکت باشید دیگ چرا شرایطو درک نمی کنید
........
تا خود روستا کسی حرف نزد وقتی رسیدیم و وارد اون خونه ی قدیمی و با صفا شدیم کل خاطرات مثل یک فیلم از جلو چشمم رد شد
هممون داشتیم خاطراتو مرور می کردیم و غرق فکر بودیم که با صدای گریه های پیرزنی به خودمون اومدیم
مادر جون بود طفلی انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده مادر جون حدود۳سالی میشه که آلزایمر داره و هیچکس رو نمیشناسه البته به جز عشقش که آقا جون بود
دیانا:به سمت مادر جون رفتم تا بغلش کنم و بهش تسلیت بگم
مادر جون:تو دیگه کی هستی تو خونهی من چی میکنی برین بیرونننن
مهناز:دیانا جان عزیزم با بچه ها برید تو حیاط تا ماهم بیایم و برگردیم تهران
مهشاد:ماکه تازه اومدیم
مهناز:آره عزیزم ولی خب شرایط مادر جون جوریه که اینجا باشیم اذیت میشه
.......
دیانا:بالاخره مامان و بابا و زن عمو و عمو اومدن
مهناز:خب دیگه بریم سر خاک و بعد هم برگردیم تهران
عمو و زن عمو و مامان بابا و مهشاد سوار یک ماشین شدن
محراب و متین هم گفتن تا اونجا راهی نیست ما پیاده میایم یکم حال و هوامون عوض شه
مهناز:باشه فقط مراقب باشید
دیانا:وای نه باز باید با ارسلان تنها بشم
ارسلان: زود باش بیا بشین
دیانا:رفتم سوار شدم و تا اونجا خداروشکر هیچ حرفی باهم نزدیم
بعد از خوندن فاتحه سوار همونطور که اومده بودیم سوار ماشین ها شدیم و برگشتیم
۲ساعت بعد:
دیانا:بالاخره رسیدیم ولی هنوز ناهار نخورده بودیم و داشتم از گشنگی ضعف میکردم
مهناز:دیانا دخترم با ارسلان برید از بیرون جوجه و کباب با برنج بگیرید بیارید
دیانا:چشم
ارسلان:دیانا من میرم پایین توام زود بیا
دیانا:باشه .....خیلی سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
........
حرکت کردیم و بعد ۱۵دقیقه رسیدیم و ماشین رو این دست خیابون پارک کردیم
ارسلان:پیاده شو بریم بگیریم
دیانا:باشه
بعد اینکه غذا ها آماده شد غذا هارو تو پلاستیک گزاشتیم و تشکر کردیم بعد هم از رستوران اومدیم بیرون
ارسلان:فاصله دیانا باهم حدود ۲.۳متری میشد و چون میخواستیم از خیابون رد شیم نگرانش بودم تو همین فکرا بودم که ماشینی با سرعت خیلی بالا به سمت دیانا میومد
ارسلان:دیاناااااااااااا بیا عقبببببببببببب
اما دیگه خیلی دیر بودد دیانا تو خیابون افتاد و از سرش خون میومد و اون ماشین ع.و.ض.ی هم فرار کرده بود سریع دیانارو بغل کردم و سوار ماشینش کردم و با سرعتی که نمی دونم چندبود حرکت میکردم ..لعنتی من که آدرس اینجاهارو بلد نیستم همینطور سرگردون می چرخیدم که چشمم به یک بیمارستان خورد
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:آخيش خدارو شکر
دیانا:آخه نه اینکه من خیلی اصرار دارم با تویه خودخواه حرف بزنم
محراب:مگه نگفتم حرف نزنید ساکت باشید دیگ چرا شرایطو درک نمی کنید
........
تا خود روستا کسی حرف نزد وقتی رسیدیم و وارد اون خونه ی قدیمی و با صفا شدیم کل خاطرات مثل یک فیلم از جلو چشمم رد شد
هممون داشتیم خاطراتو مرور می کردیم و غرق فکر بودیم که با صدای گریه های پیرزنی به خودمون اومدیم
مادر جون بود طفلی انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده مادر جون حدود۳سالی میشه که آلزایمر داره و هیچکس رو نمیشناسه البته به جز عشقش که آقا جون بود
دیانا:به سمت مادر جون رفتم تا بغلش کنم و بهش تسلیت بگم
مادر جون:تو دیگه کی هستی تو خونهی من چی میکنی برین بیرونننن
مهناز:دیانا جان عزیزم با بچه ها برید تو حیاط تا ماهم بیایم و برگردیم تهران
مهشاد:ماکه تازه اومدیم
مهناز:آره عزیزم ولی خب شرایط مادر جون جوریه که اینجا باشیم اذیت میشه
.......
دیانا:بالاخره مامان و بابا و زن عمو و عمو اومدن
مهناز:خب دیگه بریم سر خاک و بعد هم برگردیم تهران
عمو و زن عمو و مامان بابا و مهشاد سوار یک ماشین شدن
محراب و متین هم گفتن تا اونجا راهی نیست ما پیاده میایم یکم حال و هوامون عوض شه
مهناز:باشه فقط مراقب باشید
دیانا:وای نه باز باید با ارسلان تنها بشم
ارسلان: زود باش بیا بشین
دیانا:رفتم سوار شدم و تا اونجا خداروشکر هیچ حرفی باهم نزدیم
بعد از خوندن فاتحه سوار همونطور که اومده بودیم سوار ماشین ها شدیم و برگشتیم
۲ساعت بعد:
دیانا:بالاخره رسیدیم ولی هنوز ناهار نخورده بودیم و داشتم از گشنگی ضعف میکردم
مهناز:دیانا دخترم با ارسلان برید از بیرون جوجه و کباب با برنج بگیرید بیارید
دیانا:چشم
ارسلان:دیانا من میرم پایین توام زود بیا
دیانا:باشه .....خیلی سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
........
حرکت کردیم و بعد ۱۵دقیقه رسیدیم و ماشین رو این دست خیابون پارک کردیم
ارسلان:پیاده شو بریم بگیریم
دیانا:باشه
بعد اینکه غذا ها آماده شد غذا هارو تو پلاستیک گزاشتیم و تشکر کردیم بعد هم از رستوران اومدیم بیرون
ارسلان:فاصله دیانا باهم حدود ۲.۳متری میشد و چون میخواستیم از خیابون رد شیم نگرانش بودم تو همین فکرا بودم که ماشینی با سرعت خیلی بالا به سمت دیانا میومد
ارسلان:دیاناااااااااااا بیا عقبببببببببببب
اما دیگه خیلی دیر بودد دیانا تو خیابون افتاد و از سرش خون میومد و اون ماشین ع.و.ض.ی هم فرار کرده بود سریع دیانارو بغل کردم و سوار ماشینش کردم و با سرعتی که نمی دونم چندبود حرکت میکردم ..لعنتی من که آدرس اینجاهارو بلد نیستم همینطور سرگردون می چرخیدم که چشمم به یک بیمارستان خورد
۲.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.