وقتی بهت خیانت کرد پارت آخر
*یک هفته بعد*
ا/ت : یاااااا کیم تهیونگ این تقلبهههههه
تهیونگ : تو همچین قانونی نزاشتی...
ا/ت : آیش...خیله خب...تو بردی...(آخرشو با لحن حرصی گفت)
تهیونگ : .......(خنده)
ا/ت : تو...تو به چی میخندی...
(شروع به زدن تهیونگ کرد)
تهیونگ : غ...غلط کردم..آخ ا/ت...وای..آخخ وایسا
از زدنش دست ورداشتمو بهش نگاه کردم...نگاهش ناآروم بود...استرس و نگرانی توی چشماش موج میزد....بالاخره به سختی لب باز کردو گفت...
تهیونگ : ی...یه هفته ی من اِم...امروز تمامه...
ا/ت : .......( سکوت)
تهیونگ : نمیدونم تونستم دوباره به خودم علاقمندت کنم یانه...اما...اما امیدوارم تونسته باشی منو ببخشی....
ا/ت : متاسفم تِ...
انگشتشو روی لبام گذاشتو گفت....
تهیونگ : هیسسس...نمیخواد چیزی بگی...متوجهم...متاسفم به خاطر این همه عذابی که کشیدی و ممنونم به خاطر این یه هفته...
قطره اشکی از چشماش ریخت که همزمان با پاک کردنش گفتم...
ا/ت : هنوزم عادت عجول بودنتو داری آقای کیم...
تهیونگ : چی...
ا/ت : متاسفم ولی باید تا آخر عمرت منو تحمل کنی چون قرار نیست ازت دل بکنم....
تهیونگ: ببینم...تو...تو الان داری جدی میگی دیگه....
ا/ت : به قیافه ی من میاد کسی باشم که داره شوخی میکنه...
تهیونگ : .......(سکوت)
میخواستم چیزی بگم که سریع منو تو آغوشش گرفتو گفت....
تهیونگ : عاشقتم....
خنده ای کردمو گفتم...
ا/ت : منم عاشقتم مستر کیم...
آروم منو از بغلش جدا کردو بدون اینکه فرصت کاری رو بده سریع لباشو روی لبام گذاشت...آروم دستامو دور گردنش حلقه کردمو باهاش همراهی کردم....
بعد از ۳ دیقه ازم جداشدو با صدایی که حالا بم تر از قبل شده بود گفت...
تهیونگ : نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود...
اخم الکیی کردمو گفتم...
ا/ت : برای لبام...
خنده ای کردو آروم نوک بینیمو گاز گرفت...گفت...
تهیونگ : هم برای خودت هم برای لبات....
ا/ت : یاااا کیم تهیونگ یه کاری نکن به لبای خودمم حسودی کنم تو فقط باید دلت برای من تنگشه...متوجهی که...
تهیونگ : بله سرورم...
خنده ی ریزی کردم که دوباره لباشو روی لبام گذاشتو آروم زیر لب با صدای بمش زمزمه کرد...
تهیونگ : عاشقتم...
وَ بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده شروع به بوسیدنم کرد....
زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه...گاهی وقتا بازیی رو باهات شروع میکنه که اصلا انتظارشو نداری....اما نباید تسلیم شد....باید قوی بمونیم...چون هیچ کس از آخرش خبر نداره...تنها فقط خودتی که مشخص میکنی اون بازی آخرش خوب تمام شه یا نه...
این داستان تمام نشده فقط شروع جدیدی برای منو همسرمه....یه شروع شیرین...
به دلیل نبود جا حرفای اخرمو تو کامنتا میزنم دوست داشتین بخونین💜🥺🫂
ا/ت : یاااااا کیم تهیونگ این تقلبهههههه
تهیونگ : تو همچین قانونی نزاشتی...
ا/ت : آیش...خیله خب...تو بردی...(آخرشو با لحن حرصی گفت)
تهیونگ : .......(خنده)
ا/ت : تو...تو به چی میخندی...
(شروع به زدن تهیونگ کرد)
تهیونگ : غ...غلط کردم..آخ ا/ت...وای..آخخ وایسا
از زدنش دست ورداشتمو بهش نگاه کردم...نگاهش ناآروم بود...استرس و نگرانی توی چشماش موج میزد....بالاخره به سختی لب باز کردو گفت...
تهیونگ : ی...یه هفته ی من اِم...امروز تمامه...
ا/ت : .......( سکوت)
تهیونگ : نمیدونم تونستم دوباره به خودم علاقمندت کنم یانه...اما...اما امیدوارم تونسته باشی منو ببخشی....
ا/ت : متاسفم تِ...
انگشتشو روی لبام گذاشتو گفت....
تهیونگ : هیسسس...نمیخواد چیزی بگی...متوجهم...متاسفم به خاطر این همه عذابی که کشیدی و ممنونم به خاطر این یه هفته...
قطره اشکی از چشماش ریخت که همزمان با پاک کردنش گفتم...
ا/ت : هنوزم عادت عجول بودنتو داری آقای کیم...
تهیونگ : چی...
ا/ت : متاسفم ولی باید تا آخر عمرت منو تحمل کنی چون قرار نیست ازت دل بکنم....
تهیونگ: ببینم...تو...تو الان داری جدی میگی دیگه....
ا/ت : به قیافه ی من میاد کسی باشم که داره شوخی میکنه...
تهیونگ : .......(سکوت)
میخواستم چیزی بگم که سریع منو تو آغوشش گرفتو گفت....
تهیونگ : عاشقتم....
خنده ای کردمو گفتم...
ا/ت : منم عاشقتم مستر کیم...
آروم منو از بغلش جدا کردو بدون اینکه فرصت کاری رو بده سریع لباشو روی لبام گذاشت...آروم دستامو دور گردنش حلقه کردمو باهاش همراهی کردم....
بعد از ۳ دیقه ازم جداشدو با صدایی که حالا بم تر از قبل شده بود گفت...
تهیونگ : نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود...
اخم الکیی کردمو گفتم...
ا/ت : برای لبام...
خنده ای کردو آروم نوک بینیمو گاز گرفت...گفت...
تهیونگ : هم برای خودت هم برای لبات....
ا/ت : یاااا کیم تهیونگ یه کاری نکن به لبای خودمم حسودی کنم تو فقط باید دلت برای من تنگشه...متوجهی که...
تهیونگ : بله سرورم...
خنده ی ریزی کردم که دوباره لباشو روی لبام گذاشتو آروم زیر لب با صدای بمش زمزمه کرد...
تهیونگ : عاشقتم...
وَ بدون اینکه فرصت حرف زدن به من بده شروع به بوسیدنم کرد....
زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه...گاهی وقتا بازیی رو باهات شروع میکنه که اصلا انتظارشو نداری....اما نباید تسلیم شد....باید قوی بمونیم...چون هیچ کس از آخرش خبر نداره...تنها فقط خودتی که مشخص میکنی اون بازی آخرش خوب تمام شه یا نه...
این داستان تمام نشده فقط شروع جدیدی برای منو همسرمه....یه شروع شیرین...
به دلیل نبود جا حرفای اخرمو تو کامنتا میزنم دوست داشتین بخونین💜🥺🫂
۱۰۸.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.