پارت پنجاه و نه.....
#پارت پنجاه و نه.....
#جانان....
واقعا اون اکواریوم که رفته بودیم خیلی جالب بود این قدر حال کرد وقتی زیر پام رو هم میتونستم ماهی ها رو ببیننم...
وقتی که از اکواریوم بسرون امدیم قیافه رنگ پریده ی کامین واقعا مسخره بود طلم میخواست بشینم همون جا تا میتونم بهش بخندم....
هر چند جای چند تا تیکه اب دار داشت اونجا بهش بندازم ولی خوب هیف که این اقا قطبی اینجا بود نمیشد یا شاید میشد من میترسیدم چیزی بپرونم...
تو ماشین ریز ریز تیکه انداختم ....کرم دیگه نمیشه کاریش کرد...بخواد بریزه میریزه دست من و تو نیست که...مواظب بودم که کارن نفهمه مثل دفعه قبل چیزی بگه....
خلاصه بعد از چند دقیقه رسیدیم که با دیدن مرکز خرید چشمام شد قد توت والیبال ( والا همیشه که نباید تنیس باشه)
خخخخخخ بگذریم .....واقعا جای خوشگلی بود تو این بین واسه خودم به مغازه ها نگاه میکردم اون لباسا رو تو تنم تصور میکرد بعضی هاشون این قدر لختی بود که نمی پوشیدی سنگین تر بودی....
که کارن گفت بریم واسه من خرید کنه...
با هم رفتیم تو یه مغازه همه چی داشت چند تا دست لباس پوشیده انتخاب کرد و چند تا روسری هم تونستم پیدا کنم...خوب بودن دادم به کارن که حساب کنه...
داشت با فرشنده صحبت میکرد که چشمم به همون شیخ عربه که میخواست منو از شهاب بگیره افتاد یه جوری بهم خیره بود که ترسیدم و خودم رو پشت کارن قایم کردم تا کارن این حرکتم رو دید نگاهم رو دنبال کرد که بهش رسید ....
اخم های کارن تو هم رفتن .....شیخه به سمت کارن اومد...
جابر خان به سمت کارن دست دراز کرد یکی از همون لبخند های زشتش رو بهم انداخت ...کارن کاملا منو پشت خودش گذاشت و شروع کرد با اون عربی حرف زدن ولی از نوع حرف زدنش معلوم بود چقدر عصبی هستش....
کمی سرم را از پشت کارن در اوردم و نگاهی به جابر خیکی انداختم ببینم اون در چه حالیه که نگاه هیزی بهم انداخت ....بعد از کمی حرف زدن جابر نگاه کوتاهی کرد بهم و چیز کوتاهی به کارن گفت و رفت...
رفتن جابر نکبت همانا و مچ دستم و فشار زیاد اون توسط کارن هم همانا....
خدا تو از دست اون عصبی هستی هم باید سر من خالی کنی...
لباس ها را حساب کرد و به بیرون منو دنبال خودش کشوند...
من نمیدونستم باید چی کار کنم ....اصلا معلوم نیست این جابر گور به گوری چی بهش گفت این رم کرده....
کارن: جانان وای به حالت از من دور بشی شیر فهم شدی...تا ببرمت خونه و حسابت رو برسم....
من: ارباب من که کاری نکردم.....
کارن: باشه تو که راست میگی...
دیگر چیزی نگفتم و دنبالش رفتم چند مغازه ای رد کردیم که به مغازه لباس زیر فروشی رسیدیم منم نیاز داشتم ولی خوب با این هرکول که نمی شد برم تو همین فکرا بودم که کارن انگار متوجه مکث من شد و به سمت مغازه نگاهی انداخت که انگار خنده اش گرفت ....خوب چیه ....
#جانان....
واقعا اون اکواریوم که رفته بودیم خیلی جالب بود این قدر حال کرد وقتی زیر پام رو هم میتونستم ماهی ها رو ببیننم...
وقتی که از اکواریوم بسرون امدیم قیافه رنگ پریده ی کامین واقعا مسخره بود طلم میخواست بشینم همون جا تا میتونم بهش بخندم....
هر چند جای چند تا تیکه اب دار داشت اونجا بهش بندازم ولی خوب هیف که این اقا قطبی اینجا بود نمیشد یا شاید میشد من میترسیدم چیزی بپرونم...
تو ماشین ریز ریز تیکه انداختم ....کرم دیگه نمیشه کاریش کرد...بخواد بریزه میریزه دست من و تو نیست که...مواظب بودم که کارن نفهمه مثل دفعه قبل چیزی بگه....
خلاصه بعد از چند دقیقه رسیدیم که با دیدن مرکز خرید چشمام شد قد توت والیبال ( والا همیشه که نباید تنیس باشه)
خخخخخخ بگذریم .....واقعا جای خوشگلی بود تو این بین واسه خودم به مغازه ها نگاه میکردم اون لباسا رو تو تنم تصور میکرد بعضی هاشون این قدر لختی بود که نمی پوشیدی سنگین تر بودی....
که کارن گفت بریم واسه من خرید کنه...
با هم رفتیم تو یه مغازه همه چی داشت چند تا دست لباس پوشیده انتخاب کرد و چند تا روسری هم تونستم پیدا کنم...خوب بودن دادم به کارن که حساب کنه...
داشت با فرشنده صحبت میکرد که چشمم به همون شیخ عربه که میخواست منو از شهاب بگیره افتاد یه جوری بهم خیره بود که ترسیدم و خودم رو پشت کارن قایم کردم تا کارن این حرکتم رو دید نگاهم رو دنبال کرد که بهش رسید ....
اخم های کارن تو هم رفتن .....شیخه به سمت کارن اومد...
جابر خان به سمت کارن دست دراز کرد یکی از همون لبخند های زشتش رو بهم انداخت ...کارن کاملا منو پشت خودش گذاشت و شروع کرد با اون عربی حرف زدن ولی از نوع حرف زدنش معلوم بود چقدر عصبی هستش....
کمی سرم را از پشت کارن در اوردم و نگاهی به جابر خیکی انداختم ببینم اون در چه حالیه که نگاه هیزی بهم انداخت ....بعد از کمی حرف زدن جابر نگاه کوتاهی کرد بهم و چیز کوتاهی به کارن گفت و رفت...
رفتن جابر نکبت همانا و مچ دستم و فشار زیاد اون توسط کارن هم همانا....
خدا تو از دست اون عصبی هستی هم باید سر من خالی کنی...
لباس ها را حساب کرد و به بیرون منو دنبال خودش کشوند...
من نمیدونستم باید چی کار کنم ....اصلا معلوم نیست این جابر گور به گوری چی بهش گفت این رم کرده....
کارن: جانان وای به حالت از من دور بشی شیر فهم شدی...تا ببرمت خونه و حسابت رو برسم....
من: ارباب من که کاری نکردم.....
کارن: باشه تو که راست میگی...
دیگر چیزی نگفتم و دنبالش رفتم چند مغازه ای رد کردیم که به مغازه لباس زیر فروشی رسیدیم منم نیاز داشتم ولی خوب با این هرکول که نمی شد برم تو همین فکرا بودم که کارن انگار متوجه مکث من شد و به سمت مغازه نگاهی انداخت که انگار خنده اش گرفت ....خوب چیه ....
۷.۲k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.