دخترباغبان
#دختر_باغبان 🌱
#پارت_54
+با یونگی روی کاناپه نشستم و الکس هم روی کاناپه روبه رومون نشست.
کلی با خانواده یونگی حرف زدیم.
و تمام مدت سنگینی نگاه الکس رو رو خودم حس میکردم.
یونگی هم که دید الکس داره نگاهم میکنه دستشو برد پشت کمرم و کمرمو محکم گرفت.
+میشه دستتو برداری؟
ــ نه
+حداقل دستتو شل تر کن کمرم درد اومد.
بدون توجه به حرفم محکم تر کمرم رو گرفت.
نگاه به دور اطراف کردم و دیدم که یه دختر داره با ناز سمت یونگی میاد.
یکم سلیطه بازی هم بدنیست.
محکم خودمو چسبوندم به یونگی.
یونگی اولش تعجب کرد بعد با نیشخند بهم نگاه کرد.
+اونجوری که فکر میکنی نیست.
ــ معلومه
+دختره تا منو دید خودشو انداخت تو بغل الکس.
الکس هم محکم تو بغل گرفتش ولباشو بوسید.
آخه دختره هرزه تو معلوم نیست با چند نفر بودی حالا با ناز میای طرف شوهر من.
اصن ولش.
پدر بزرگ یونگی از اولش داشت حرف میزد ولی خب آدم خوبی بود.
بعد از چند مین خدمتکار اومد و گفت شام آمادس.
از شانس من رو میز باید بین یونگی و الکس مینشستم.
خدا شانس بده.
از اولی که شروع کردم به غذا خوردن نگاه های الکس رو روی پاهام حس میکردم چون لباسم یکم کوتاه بود.
یونگی که متوجه شده بود الکس داره به پاهام نگاه میکنه صورتش سرخ شده بود.
من بدبخت که این وسط قربانی هستم باید چیکار کنم.
بلاخره غذا تموم شد و از رو میز به سرعت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم.
معلوم نبود برم خونه قراره چه بلایی سرم بیاره.
الکس:چطوری هرزه خانم.
+درست حرف بزن
الکس:اگه درست........
ــ ا/ت بیا بریم.
+باشه
یونگی محکم دستمو گرفت و باهم از عمارت خارج شدیم و توی ماشین نشستیم.
از ترس شدید اینبار چیزی نگفتم.
ــ چرا گذاشتی به پاهات نگاه کنه؟
+به نظرت چیکار میتونستم بکنم؟
ــ ساکت شو رسیدیم حسابتو میرسم.
+من............
ــ گفتم خفه شو
+چیزی نگفتم تا برسیم.
یونگی زود تر از من پیاده شد و رفت داخل عمارت.
منم از ماشین درومدم و به سمت عمارت رفتم.
جیمین رو کاناپه نشسته بود.
جیمین:یونگی چشه؟
دعوا کردین؟
+یجورایی.
میشه کمکم کنی؟
جیمین:چه کمکی؟
+اگه برم تو اتاق فک نکنم زنده در بیام.
#پارت_54
+با یونگی روی کاناپه نشستم و الکس هم روی کاناپه روبه رومون نشست.
کلی با خانواده یونگی حرف زدیم.
و تمام مدت سنگینی نگاه الکس رو رو خودم حس میکردم.
یونگی هم که دید الکس داره نگاهم میکنه دستشو برد پشت کمرم و کمرمو محکم گرفت.
+میشه دستتو برداری؟
ــ نه
+حداقل دستتو شل تر کن کمرم درد اومد.
بدون توجه به حرفم محکم تر کمرم رو گرفت.
نگاه به دور اطراف کردم و دیدم که یه دختر داره با ناز سمت یونگی میاد.
یکم سلیطه بازی هم بدنیست.
محکم خودمو چسبوندم به یونگی.
یونگی اولش تعجب کرد بعد با نیشخند بهم نگاه کرد.
+اونجوری که فکر میکنی نیست.
ــ معلومه
+دختره تا منو دید خودشو انداخت تو بغل الکس.
الکس هم محکم تو بغل گرفتش ولباشو بوسید.
آخه دختره هرزه تو معلوم نیست با چند نفر بودی حالا با ناز میای طرف شوهر من.
اصن ولش.
پدر بزرگ یونگی از اولش داشت حرف میزد ولی خب آدم خوبی بود.
بعد از چند مین خدمتکار اومد و گفت شام آمادس.
از شانس من رو میز باید بین یونگی و الکس مینشستم.
خدا شانس بده.
از اولی که شروع کردم به غذا خوردن نگاه های الکس رو روی پاهام حس میکردم چون لباسم یکم کوتاه بود.
یونگی که متوجه شده بود الکس داره به پاهام نگاه میکنه صورتش سرخ شده بود.
من بدبخت که این وسط قربانی هستم باید چیکار کنم.
بلاخره غذا تموم شد و از رو میز به سرعت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم.
معلوم نبود برم خونه قراره چه بلایی سرم بیاره.
الکس:چطوری هرزه خانم.
+درست حرف بزن
الکس:اگه درست........
ــ ا/ت بیا بریم.
+باشه
یونگی محکم دستمو گرفت و باهم از عمارت خارج شدیم و توی ماشین نشستیم.
از ترس شدید اینبار چیزی نگفتم.
ــ چرا گذاشتی به پاهات نگاه کنه؟
+به نظرت چیکار میتونستم بکنم؟
ــ ساکت شو رسیدیم حسابتو میرسم.
+من............
ــ گفتم خفه شو
+چیزی نگفتم تا برسیم.
یونگی زود تر از من پیاده شد و رفت داخل عمارت.
منم از ماشین درومدم و به سمت عمارت رفتم.
جیمین رو کاناپه نشسته بود.
جیمین:یونگی چشه؟
دعوا کردین؟
+یجورایی.
میشه کمکم کنی؟
جیمین:چه کمکی؟
+اگه برم تو اتاق فک نکنم زنده در بیام.
- ۴.۵k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط