ویو جونگکوک
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶۰
[ویو جونگکوک]
کوک: بشین...
رو تخت نشستم.
چجوری دلشون امد؟
چجوری تونستن این کار و با یه بچه بکنن!؟
کوک: رامی یه دست لباس برایه جنا بیار..
تهیونگ الیا رو بلند کرد.
ته: بیا بریم ..من میبرمش بیمارستان
کوک: ما ام میایم پشت سرتت..
رامی کمک کرد لباسم و بپوشم هر چند از رویه همون تاب شلوار پوشیدم
یه قدم راه خواستم برم که پام سوخت.
مامان.ک: منم میامم.
کوک: مامان من میرم حواسم هست
مامان.ک: میگم میامم
کوک: هوواسم هسسست میگم....جنا بیا بریم..
لنگ لنگ دونبالش رفتم.
مامام.ک: مارو بیخبر نزارینااا..
...
رویه صندلی نشستم.
اشکام پشت سر هم میریخت.
خدایا تو که میدونی الیا رو چقدر دوست دارم.
پس چرا کاری میکنی شاهد ازیت شدنایه عزیزام بشم؟
تویه راه بودیم..
که جونگکوک محکم رو فرمون کوبید داد زد:
_خفه شوووو...کم گریه کنن..
ولی من گریم بیشترم شد.
کوک: فقط بفهمم کار کی بوده..بلایی به سرشون میارم که به مرگ راضی بشن.
خیلی سریع میروند.
وقتی جلویه بیمارستان وایساد.
از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت.
منم وقتی پیاده شدم
چون کف دوتا پاهام شیشه بارون شده بود .
سعی میکردم برم داخل..
وقتی به داخل رسیدم میخواستم رسم که کجان ولی صدایه داد و بیداد فهموندم.
وقتی نزدیک شدم صدایه خانومی و شنیدم.
_اقا پییزی نشده که،چندتا بخیه میخوره..حال دخترتون خوبه..
تهیونگ که من و دید کمکم کرد بشینم.
اگه اتفاق بدتری میوفتاد براش چی!؟
سرم بین دستام گرفتم.
نفوز بد نزن حالش خوبه...
خوبه...
خوبههه
یه دفعه دستام از صورتم جدا شد.
سرم و بالا بردم که چهرهیه عصبی جونگکوگ و دیدم ..
کوک: حالش خوبه انقدر گریه نکن
این و داشت کسی میگفت که تا دو دقیقه پیش بیمارستان رو سرش گذاشته بود.
کوک:.. پاشو ..
جنا: نمیخوامم...
فشار دستش و دور دستم زیاد کرد.
کوک: پاشو به پرستار گفتم یه نگاهی به پات بندازه
ته: من میرم یچییزی بخرم برایه الیا.
جنا: ول کن نمی تونم راه برم.
دستش و پشت کمرم و پام برد و بلند کرد.
دستم و رو صورتم گزاشتم.
تو این موقعیتم دست از سرم بر نمیداره.
رویه تخت نشوندم.
روبه روم رژه میرفت و نفسای پر حرص میکشید.
پرستار امد داخل اتاق
پرستار: عزیزم کفشات و درار..
خواستم این کار و بکنم ولی جونگکوک خودش انجام داد و کتونیاگ و دراورد.
پرستار: خیلی وخیمه ، تیکه هایه بزرگی از شیشه پاتون و بریده..
شروع کرد به تمیز کردن زخم
و بعد یه چی به پام زد که سریع نشستم..
جنا:..میسوزهه..
پرستار: میدونم ولی این اگه یساعت رو پاهات باشه نمیزاره زخمات افونت کنه..
ملافه تخت و فشار میداد وقتی به پاهام از اون چییزه میزد.
پرستار : تموم شد...لطفا تکون نخور و راه نرو
جنا: اهوم..
پرستار رفت .
به متکا تکیه دادم.
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶۰
[ویو جونگکوک]
کوک: بشین...
رو تخت نشستم.
چجوری دلشون امد؟
چجوری تونستن این کار و با یه بچه بکنن!؟
کوک: رامی یه دست لباس برایه جنا بیار..
تهیونگ الیا رو بلند کرد.
ته: بیا بریم ..من میبرمش بیمارستان
کوک: ما ام میایم پشت سرتت..
رامی کمک کرد لباسم و بپوشم هر چند از رویه همون تاب شلوار پوشیدم
یه قدم راه خواستم برم که پام سوخت.
مامان.ک: منم میامم.
کوک: مامان من میرم حواسم هست
مامان.ک: میگم میامم
کوک: هوواسم هسسست میگم....جنا بیا بریم..
لنگ لنگ دونبالش رفتم.
مامام.ک: مارو بیخبر نزارینااا..
...
رویه صندلی نشستم.
اشکام پشت سر هم میریخت.
خدایا تو که میدونی الیا رو چقدر دوست دارم.
پس چرا کاری میکنی شاهد ازیت شدنایه عزیزام بشم؟
تویه راه بودیم..
که جونگکوک محکم رو فرمون کوبید داد زد:
_خفه شوووو...کم گریه کنن..
ولی من گریم بیشترم شد.
کوک: فقط بفهمم کار کی بوده..بلایی به سرشون میارم که به مرگ راضی بشن.
خیلی سریع میروند.
وقتی جلویه بیمارستان وایساد.
از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت.
منم وقتی پیاده شدم
چون کف دوتا پاهام شیشه بارون شده بود .
سعی میکردم برم داخل..
وقتی به داخل رسیدم میخواستم رسم که کجان ولی صدایه داد و بیداد فهموندم.
وقتی نزدیک شدم صدایه خانومی و شنیدم.
_اقا پییزی نشده که،چندتا بخیه میخوره..حال دخترتون خوبه..
تهیونگ که من و دید کمکم کرد بشینم.
اگه اتفاق بدتری میوفتاد براش چی!؟
سرم بین دستام گرفتم.
نفوز بد نزن حالش خوبه...
خوبه...
خوبههه
یه دفعه دستام از صورتم جدا شد.
سرم و بالا بردم که چهرهیه عصبی جونگکوگ و دیدم ..
کوک: حالش خوبه انقدر گریه نکن
این و داشت کسی میگفت که تا دو دقیقه پیش بیمارستان رو سرش گذاشته بود.
کوک:.. پاشو ..
جنا: نمیخوامم...
فشار دستش و دور دستم زیاد کرد.
کوک: پاشو به پرستار گفتم یه نگاهی به پات بندازه
ته: من میرم یچییزی بخرم برایه الیا.
جنا: ول کن نمی تونم راه برم.
دستش و پشت کمرم و پام برد و بلند کرد.
دستم و رو صورتم گزاشتم.
تو این موقعیتم دست از سرم بر نمیداره.
رویه تخت نشوندم.
روبه روم رژه میرفت و نفسای پر حرص میکشید.
پرستار امد داخل اتاق
پرستار: عزیزم کفشات و درار..
خواستم این کار و بکنم ولی جونگکوک خودش انجام داد و کتونیاگ و دراورد.
پرستار: خیلی وخیمه ، تیکه هایه بزرگی از شیشه پاتون و بریده..
شروع کرد به تمیز کردن زخم
و بعد یه چی به پام زد که سریع نشستم..
جنا:..میسوزهه..
پرستار: میدونم ولی این اگه یساعت رو پاهات باشه نمیزاره زخمات افونت کنه..
ملافه تخت و فشار میداد وقتی به پاهام از اون چییزه میزد.
پرستار : تموم شد...لطفا تکون نخور و راه نرو
جنا: اهوم..
پرستار رفت .
به متکا تکیه دادم.
- ۴۶.۳k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط