عشق ممنوع!(44)
در کمپانی رو باز کرد و واردش شد. مثل همیشه اینقدر کمپانی شلوغ بود که کسی بهش توجه نکنه پس ِرورا هم مثل خودشون بی توجه به شمت اتاقک تمرینش رفت.
ساکت و خالی مثل همیشه!
چقدر امروز همه چیز سوت و کور بود. اون واقعا به یه اتفاق غیرمنتظره نیاز داشت.
روحش این رو می طلبید.
به سمت ضبط رفت و به محض اینکه خواست روشنش کنه؛ گوشیش زنگ خورد.
بله؟!
*اممم...آرورا شی؟!
بله شما؟!
*من نامجون هستم.کیم نامجون!
بله. کارتون؟!
*اممم.. خب جیمین یکم مریضه...
خب؟!
*و خب ما نمی تونستیم به دکتر زنگ بزنیم.
چرا؟!
*...
باشه باشه مهم نیست. خب این ها به من چه ربطی داره؟!
*جیمین گفت که شما از این چیزا سر در میارین و درخواست کرد که زنگ بزنم بهتون تا اگه میشه بیاین یه نگاهی بهش بندازین.
جیمین؟!
اون لحظه از ته قلبش می خولست که نره. و همس این فکر رو می کرد که مریضی جیمین چه ربطی به اون داره ولی با یادآوری حرف های دیشبشون آهی کشید و قبول کرد.
...
از تاکسی پیاده شد و به خونه بزرگی که روبه روش بود نگاه کرد.
یه لحظه به خاطر نمای زیبایی که داشت دهنش باز موند ولی به ثانیه نکشید که خودش رو جمع و جور کرد. آروم دکمه ی آیفون رو فشرد و بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط خونه شد.
"این پسر واقعا پولداره!!"
تصویرش از پسر های پولدار همیشه این پلی بوی هایی بودن که توی خونه های شاهانشون مشغول گرفتن مهمونی بودن.
شاید این جملات طولانی به نظر برای شخصی باشه که حداقل چند ثانیه هم که شده به اون منظره نگاه کرده ولی این ها برای دختر فقط در حد سری بود که بعد از نگاه ثانیه ای از ذهنش گذشت.
طوری وانمود می کرد که انگار خودش از خانواده ی اشرافی بود و این در برابر خونه تودش مثل یک روستا دربرابر شهر بود.
&سلام..اممم...آرورا شی!
سلام.جیمین کجاست؟!
&امممم...جیمین...بالائه!
سرش رو به معنای تایید تکون داد و بعد از سلامی که به اعضا کرد به سمت طبقه ی بالا رفت.
"این خونه برای یه نفر یکم زیادی بزرگ نیست؟!"
در اتاقی که جیهوپ نشون داده بود رو باز کرد و جیمینی رو دید که روی تخت خوابیده بود.
بالای سرش رفت و دستش رو روش گذاشت.
"داغه!"
"پس واقعا مریضه!"
.....
گذاشتمش😅
بقیش رو فردا میذارم🥴الان همه خوابن😅
https://wisgoon.com/hastiii.jm
ساکت و خالی مثل همیشه!
چقدر امروز همه چیز سوت و کور بود. اون واقعا به یه اتفاق غیرمنتظره نیاز داشت.
روحش این رو می طلبید.
به سمت ضبط رفت و به محض اینکه خواست روشنش کنه؛ گوشیش زنگ خورد.
بله؟!
*اممم...آرورا شی؟!
بله شما؟!
*من نامجون هستم.کیم نامجون!
بله. کارتون؟!
*اممم.. خب جیمین یکم مریضه...
خب؟!
*و خب ما نمی تونستیم به دکتر زنگ بزنیم.
چرا؟!
*...
باشه باشه مهم نیست. خب این ها به من چه ربطی داره؟!
*جیمین گفت که شما از این چیزا سر در میارین و درخواست کرد که زنگ بزنم بهتون تا اگه میشه بیاین یه نگاهی بهش بندازین.
جیمین؟!
اون لحظه از ته قلبش می خولست که نره. و همس این فکر رو می کرد که مریضی جیمین چه ربطی به اون داره ولی با یادآوری حرف های دیشبشون آهی کشید و قبول کرد.
...
از تاکسی پیاده شد و به خونه بزرگی که روبه روش بود نگاه کرد.
یه لحظه به خاطر نمای زیبایی که داشت دهنش باز موند ولی به ثانیه نکشید که خودش رو جمع و جور کرد. آروم دکمه ی آیفون رو فشرد و بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط خونه شد.
"این پسر واقعا پولداره!!"
تصویرش از پسر های پولدار همیشه این پلی بوی هایی بودن که توی خونه های شاهانشون مشغول گرفتن مهمونی بودن.
شاید این جملات طولانی به نظر برای شخصی باشه که حداقل چند ثانیه هم که شده به اون منظره نگاه کرده ولی این ها برای دختر فقط در حد سری بود که بعد از نگاه ثانیه ای از ذهنش گذشت.
طوری وانمود می کرد که انگار خودش از خانواده ی اشرافی بود و این در برابر خونه تودش مثل یک روستا دربرابر شهر بود.
&سلام..اممم...آرورا شی!
سلام.جیمین کجاست؟!
&امممم...جیمین...بالائه!
سرش رو به معنای تایید تکون داد و بعد از سلامی که به اعضا کرد به سمت طبقه ی بالا رفت.
"این خونه برای یه نفر یکم زیادی بزرگ نیست؟!"
در اتاقی که جیهوپ نشون داده بود رو باز کرد و جیمینی رو دید که روی تخت خوابیده بود.
بالای سرش رفت و دستش رو روش گذاشت.
"داغه!"
"پس واقعا مریضه!"
.....
گذاشتمش😅
بقیش رو فردا میذارم🥴الان همه خوابن😅
https://wisgoon.com/hastiii.jm
۹.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.