عشق ممنوع!(45)
از اتاق بیرون رفت و از تهیونگ درخواست کرد که حمام رو بهش نشون بده.
بعد از اینکه تشت رو ازش گرفت پر از آبش کرد و دوباره به سمت اتاق برگشت.
شماها چرا اینجای ایستادین؟! یا برین یا بمونین!
و بعد بلند شد و از اتاق بیرونشون کرد.
پارچه رو توی تشت گذاشت و روی پیشونی جیمین گذاشت.
مطمئن باش اگه دیشب اون حرفت رو قبول نمی کردم الان اینجا نبودم.
#قرار...بود مهربون...باشیا!!
باشه...
حرفی بسنشون رد و بدل نمی شد و تنها صدایی که بود صدای سرفه های جیمین و گاهی هم سر و صداهایی بود که ارورا درست می کرد.
فلاسک رو برداشت و توی لیوانی که از آشپزخونه آورده بود دمنوشی که درست کرده بود رو ریخت.
#فکر ..می کردم...به..عنوان یه..دکتر از روش ها..ی سنتی استفاده...نکنی.
هر چقدر هم علم پیشرفت کنه هیچی جای چیزهای طبیعی رو نمی گیره...الان هم این رو بخور.
جیمین رو آروم بلند کرد و لیوان رو دستش داد.
چیمین بعد زا اینکه لیوان رو بو کرد چهرش درهم رفت و سوالی نگاش کرد.
#این دیگه چیه؟!
دمنوشه.یکم تنده ولی خب شیرینش کردم.نترس زهر نیست!
و دستش رو زیر لیوان گرفت و اون به لب هاش نزدیک کرد.
جیمین آروم ازش خورد و این لبخند رو به لب های آرورا کشید.
#خیلی قشنگ می خندی!
بدون اینکه فکر کنه چیزی که توی ذهنش بود رو گفت و بالافاصله پشیمون شد.
#اوه متاسفم!منظوری نداشتم.
دختر بدون توجه به عذرخواهیش بیشتر لبخند زد.
هر چقدر دوست داری تعریف کن! برداشت بد نمی کنم...به هرحال من با تو خیلی متفاوتم!
و لیوان رو از دست جیمین گرفت.آروم به شونش فشار وارد کرد و روی تخت خوابوندش.
همینطور که مشغول ریختن دمنوشی بود که قرار بود بهش بده جیمین سکوت رو دوباره شکست.
#یه سوال بپرسم؟!
بپرس!
#تو...قبلا خب با کسی..نمی دونم منظورم اینه که...
رابطه؟!
#یه جورایی..!
آرورا بی تفاوت سرش رو به معنی نه تکون داد و سعی کرد جوری وانمودکنه که انگار لبخند جیمین رو ندیده.
#پس...
نه،نداشتم!نه دوست پسر و نه دوستی که پسر باشه!
#آها.
پارچه ی خیس رو از توی تشت برداشت و روی سرش گذاشت ولی در کمال تعجب سرش دیگه داغ نبود.
اینقدر زود تب از بین می رفت؟!
بعد از اینکه تشت رو ازش گرفت پر از آبش کرد و دوباره به سمت اتاق برگشت.
شماها چرا اینجای ایستادین؟! یا برین یا بمونین!
و بعد بلند شد و از اتاق بیرونشون کرد.
پارچه رو توی تشت گذاشت و روی پیشونی جیمین گذاشت.
مطمئن باش اگه دیشب اون حرفت رو قبول نمی کردم الان اینجا نبودم.
#قرار...بود مهربون...باشیا!!
باشه...
حرفی بسنشون رد و بدل نمی شد و تنها صدایی که بود صدای سرفه های جیمین و گاهی هم سر و صداهایی بود که ارورا درست می کرد.
فلاسک رو برداشت و توی لیوانی که از آشپزخونه آورده بود دمنوشی که درست کرده بود رو ریخت.
#فکر ..می کردم...به..عنوان یه..دکتر از روش ها..ی سنتی استفاده...نکنی.
هر چقدر هم علم پیشرفت کنه هیچی جای چیزهای طبیعی رو نمی گیره...الان هم این رو بخور.
جیمین رو آروم بلند کرد و لیوان رو دستش داد.
چیمین بعد زا اینکه لیوان رو بو کرد چهرش درهم رفت و سوالی نگاش کرد.
#این دیگه چیه؟!
دمنوشه.یکم تنده ولی خب شیرینش کردم.نترس زهر نیست!
و دستش رو زیر لیوان گرفت و اون به لب هاش نزدیک کرد.
جیمین آروم ازش خورد و این لبخند رو به لب های آرورا کشید.
#خیلی قشنگ می خندی!
بدون اینکه فکر کنه چیزی که توی ذهنش بود رو گفت و بالافاصله پشیمون شد.
#اوه متاسفم!منظوری نداشتم.
دختر بدون توجه به عذرخواهیش بیشتر لبخند زد.
هر چقدر دوست داری تعریف کن! برداشت بد نمی کنم...به هرحال من با تو خیلی متفاوتم!
و لیوان رو از دست جیمین گرفت.آروم به شونش فشار وارد کرد و روی تخت خوابوندش.
همینطور که مشغول ریختن دمنوشی بود که قرار بود بهش بده جیمین سکوت رو دوباره شکست.
#یه سوال بپرسم؟!
بپرس!
#تو...قبلا خب با کسی..نمی دونم منظورم اینه که...
رابطه؟!
#یه جورایی..!
آرورا بی تفاوت سرش رو به معنی نه تکون داد و سعی کرد جوری وانمودکنه که انگار لبخند جیمین رو ندیده.
#پس...
نه،نداشتم!نه دوست پسر و نه دوستی که پسر باشه!
#آها.
پارچه ی خیس رو از توی تشت برداشت و روی سرش گذاشت ولی در کمال تعجب سرش دیگه داغ نبود.
اینقدر زود تب از بین می رفت؟!
۱۴.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.