عشق ممنوع!(43)
ازش جدا شد و با همون تبسمی که داشت بهش نگاه کرد. چقدر دوست داشت که اون شب تمام نشه و همیشه دختر روبه روش اینقدر آروم و مهربون باشه.افکارش مثل چهرش آروم و بی نهایت قشنگ بودن ولی برعکس اون آرورا ذهنش شلوغ بود.
مثل اینکه تمام پرونده های داهلش به بیرون ریخته باشن و اون تلاش می کرد جمعشون کنه.قلبش تند میزد و کف دستش عرق کرده بود.
دیگه نمی تونست توی چشماش نگاه کنه و تنها حسی که داشت خجالتی بود که نمی دونست چجوری پنهان کنه.
سعی می کرد از اون قالب مهربونی که ساخته بود دربیاید ولی هرکاری می کرد نمی تونست اون لحظه چیز بدی بهش بگه یا تیکه ای بندازه. برای همین بلند شد که جیمین اون سکوت رو شکست.
#میری؟!
اره
#نمیشه یکم بمونی؟! لطفا!
مظلوم کردن چهرش هیچ نتیجه ای روی تصمیم آرورا نداشت ولی یه حسی ته دلش بهش می گفت که بمونه و رورا از اینکه اون حس مهربونی باشه به شدت می ترسید.
جفتش نشست و حالا هر دوتاشون همونطور که زانوهاشون رو بغل کرده بودن به آسمون نگاه می کردن.
یا شاید هم جیمن اینطوری فکر می کرد.
#می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!
بپرس!
#چی شد که اینجوری شدی؟!...یعنی می دونی خب من فکر نمی کنم همه ی آدم ها از اول بد باشن. چی شد که به اون هیولایی که بقیه صدات می کنن تبدیل شدی؟! به نظرم تو اصلا شبیه هیولاها نیستی!
جملاتی که آرورا اصلا دوست نداشت.اون لذت می برد که بقیه ازش می ترسیدن یا هیولا صداش می کردن.تمام تلاش های چند سالش برای امین ترس بود و الان یه نفر بهش می گفت تو هیولا نیستی؟!
به نظر من باید به کسی محبت کنی که لیاقت داشته باشه و خب...توی این دنیا هیچکش لیاقت خوبی دیدن نداره!
جملاتش صادقانه بودن. راز های بزرگی که پنهان کرده بود از اعماق قلبش تقاضای خروج می کردن ولی این عقلش بود که به راحتی کلید رو پس نمیداد و آرورا امیدوار بود که داغی که بیشتر از ده سال بود که داشت تحمل می کرد رو بتونه به خوبی از اون گرد پنهون کنه ولی آینده ای که میدید چیز دیگه ای می گفت.
#ولی به نظر من هر کسی شاید لیاقت نداشته باشه ولی حداقل یه شانس رو که میشه داد.
و اینجوری قلبت می شکنه.من فقط می خوام از احساساتم مراقبت کنم.
جمله ای که تمام مدت مخفی مونده بود.
این راز آرورا بود! اون فقط اونقدری احساساتش رو با ارزش می دونست که به هرکسی ندتش.
#اوه! خب به نظرت کسی لایق اون احساسات نیست؟!
من که تا حالا کسی رو ندیدم!
مثل اینکه تمام پرونده های داهلش به بیرون ریخته باشن و اون تلاش می کرد جمعشون کنه.قلبش تند میزد و کف دستش عرق کرده بود.
دیگه نمی تونست توی چشماش نگاه کنه و تنها حسی که داشت خجالتی بود که نمی دونست چجوری پنهان کنه.
سعی می کرد از اون قالب مهربونی که ساخته بود دربیاید ولی هرکاری می کرد نمی تونست اون لحظه چیز بدی بهش بگه یا تیکه ای بندازه. برای همین بلند شد که جیمین اون سکوت رو شکست.
#میری؟!
اره
#نمیشه یکم بمونی؟! لطفا!
مظلوم کردن چهرش هیچ نتیجه ای روی تصمیم آرورا نداشت ولی یه حسی ته دلش بهش می گفت که بمونه و رورا از اینکه اون حس مهربونی باشه به شدت می ترسید.
جفتش نشست و حالا هر دوتاشون همونطور که زانوهاشون رو بغل کرده بودن به آسمون نگاه می کردن.
یا شاید هم جیمن اینطوری فکر می کرد.
#می تونم یه سوال ازت بپرسم؟!
بپرس!
#چی شد که اینجوری شدی؟!...یعنی می دونی خب من فکر نمی کنم همه ی آدم ها از اول بد باشن. چی شد که به اون هیولایی که بقیه صدات می کنن تبدیل شدی؟! به نظرم تو اصلا شبیه هیولاها نیستی!
جملاتی که آرورا اصلا دوست نداشت.اون لذت می برد که بقیه ازش می ترسیدن یا هیولا صداش می کردن.تمام تلاش های چند سالش برای امین ترس بود و الان یه نفر بهش می گفت تو هیولا نیستی؟!
به نظر من باید به کسی محبت کنی که لیاقت داشته باشه و خب...توی این دنیا هیچکش لیاقت خوبی دیدن نداره!
جملاتش صادقانه بودن. راز های بزرگی که پنهان کرده بود از اعماق قلبش تقاضای خروج می کردن ولی این عقلش بود که به راحتی کلید رو پس نمیداد و آرورا امیدوار بود که داغی که بیشتر از ده سال بود که داشت تحمل می کرد رو بتونه به خوبی از اون گرد پنهون کنه ولی آینده ای که میدید چیز دیگه ای می گفت.
#ولی به نظر من هر کسی شاید لیاقت نداشته باشه ولی حداقل یه شانس رو که میشه داد.
و اینجوری قلبت می شکنه.من فقط می خوام از احساساتم مراقبت کنم.
جمله ای که تمام مدت مخفی مونده بود.
این راز آرورا بود! اون فقط اونقدری احساساتش رو با ارزش می دونست که به هرکسی ندتش.
#اوه! خب به نظرت کسی لایق اون احساسات نیست؟!
من که تا حالا کسی رو ندیدم!
۱۰.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.