رمان خان زاده خانزاده

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
#هوس_خان👑
#پارت128



اومدنش زیاد طول کشید خیلی زیاد یک ساعت و نیمی اونجاموند
مگه چه کاری داشت که تموم نمی شد؟

عصبانی از ماشین پیاده شدم تا دستم روی دستگیره در اون خیاط خونه نشست در باز شد و مهتاب بیرون اومد با دیدن من گفت
_ من که گفتم کارم طول میکشه خودت نرفتی
عصبی به ماشین اشاره کردم و گفتم حال و حوصله درست حسابی ندارم پس بحث نکنیم فقط بشین می خوام برم خونه بی خوابم می خوام کمی بخوابم

اخمو توی ماشین که نشست با عصبانیت رو به من گفت
_ من اومدم اینجا که خرید کنم کارامو انجام بدم نه اینکه بیام بشینم تو خونه و خوابیدن تو رو تماشا کنم
بهتره که منو توی بازار پیاده کنی و خودت برگردی من راه اومدن به خونه رو بلدم

اینطوری نمی‌شد نه اینکه بخوام غیرتی بازی دربیارم نه درست نبود یه خانوم اینجا تنها بذارم هرچی باشه اینجا یه شهر بزرگ بودم مهتاب هر چقدر هم که این جاها رو بشناسه غریب بود دوباره مخالفت کردم اون عصبانی یه گوشه کز کرد
نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم پس گفتم کمی میخوابم بعد دوباره برمی گردیم تو هر کاری که داری انجام بدی باشه ؟
رنگ و روش باز شد دوباره خندون شد این دختر مثل ابر بهار بود یک لحظه سفید سفید بود و خندون یک لحظه سیاه سیاه بارونی وقتی به اون خونه رسیدیم خدمتکار را با دیدن ما شوکه شدن خبر از آمدن ما نداشتن و بهشون حق میدادم

🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️

#
دیدگاه ها (۱)

هوس_خان👑#پارت129وارد خونه شدیم به اتاقی که همیشه مال خودم بو...

#هوس_خان👑#پارت130از کنارم گذشت و گفت انگار _عصبانی هستی من م...

#هوس_خان👑#پارت127حوصله نصیحت و حرفای هیچ کسیو نداشتم مخصوصاً...

#هوس_خان👑#پارت126از جام بلند شدم پیراهنم عوض کردم و با همان ...

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط